همسر می گوید برای شام سوپرایز دارد. می گویم سوپرایز نه، سورپرایز! سورپرایز هم البته درست نیست، تلفظ صحیح سِرپرایز است. می گوید حرف نزن، حدس بزن! حدس می زنم: باقالی پلو؟ نه! خورش قیمه؟ نه! ساندویچ زبان؟ نه! من دیگه چیزی به ذهنم نمی رسه!


خانه خودمان – ساعت ۷ غروب یا ۷ شب

همسر می گوید برای شام سوپرایز دارد. می گویم سوپرایز نه، سورپرایز! سورپرایز هم البته درست نیست، تلفظ صحیح سِرپرایز است. می گوید حرف نزن، حدس بزن! حدس می زنم: باقالی پلو؟ نه! خورش قیمه؟ نه! ساندویچ زبان؟ نه! من دیگه چیزی به ذهنم نمی رسه!

سورپرایزم اینه که امشب حوصله شام درست کردن ندارم! واااای! چه عالی! اصلا فکرشم نمی کردم. میخوام ببرمت بهترین رستورن شهر، به خرج خودم! به به! ولخرج شدی! دیگه چی کار کنم مجبورم! آهان!


رستوران بالای شهر – ساعت ۹

میز خالی پیدا می کنیم و من زود می روم پشت صندلی می نشینم! همسر روبرویم می ایستد و دست به کمر نگاهم می کند. می گویم: همسرجان، راحت باش! بشین. می گوید: در ماشینو که برام باز نکردی، حداقل بیا منو بنشونرو صندلی! درحالی که زیر لب غرغر می کنم که « زیاد فیلم خارجی می بینی» و « امان از فمینیسم وارداتی» و… بلند می شوم و صندلی را برایش جابجا می کنم تا بنشیند.


رستوران بالای شهر – ساعت ۹ و ۵ دقیقه

منوها را در دست گرفته ایم و نگاه می کنیم. همسر خود را خونسرد نشان می دهد، ولی من انگار لیست خرید موجودات فضایی را در دست گرفته ام. منو را برمی گردانم بلکه پشتش چیز به دردبخوری پیدا کنم ولی پشتش از رویش بدتر، هیچ چیز درست درمانی پیدا نمی شود!

- همسر!
- بله؟
- فکر می کنم اشتباهی به جای لیست غذا، لیست خرید باشگاه رئال مادرید رو دادن به ما.
- چرا همچین فکری می کنی؟
- آخه اسم غذاها رو نگاه کن: فیستا گریل، مرغ تونالدو، پاستا آلاکاربونار، کالاماریس سوخاری… بعد یه چیز دیگه هم هست که من با تصورش حالم داره بهم می خوره!
- چی دیدی؟
- سالاد میمون زا با سس مخصوص! یعنی اگه این سالاد رو بخوریم، میمون تولید می کنیم؟ میمون زاست دیگه.
- وا! یه کم کلاس داشته باش. حتما یه حکمتی داره اسمشون گذاشتن میمون زا.
- آخه ما که نمی دونیم اینا چی ان همسرجان! چه جوری انتخاب کنیم؟
- بی کلاس! معلومه دیگه… مثلا مرغ تونالدو یه نوع مرغه! یا کالاماریس سوخاری یه جور سوخاریه حتما! حالا اینکه نمی دونیم سوخاری چیه که دلیل نمی شه ندونیم!
- نه بابا؟ فوسیلی چی؟
- فوسیلی؟
- آره!
- اممم… فوسیلی خب یه جور غذای قدیمیه لابد. گیر نده یه چیزی انتخاب کن…


رستوران بالای شهر – ساعت ۹ و ۱۰ دقیقه


گارسن خیلی شیک و مجلسی می آید سر میز ما و می پرسد آیا غذایتان را انتخاب کرده اید یا نه؟ من جلوتر از همسر می گویم نه هنوز انتخاب نکرده ایم. گارسن می رود.

همسر: ااا چرا گارسن رو پروندی؟
من: به خاطر تو! بگو ببینم… اصلا قیمت غذاها رو دیدی؟
همسر: خب آره.
من: تو این اندازه پول داری؟
همسر: خب آره مگه چیه؟ تازه می خوام پول غذا رو بدم، به گارسن هم بگم بقیه اش مال خودت. (ذوق)
من: عزیزم قیمت ها به تومنه ها!
همسر: (چشم ها گرد، دچار شوک، چند ثانیه مکث) جااااااااان من؟
من: بعله!
همسر: حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم؟
من: من چه بدونم! باید یه فکری بکنیم، تا پنج دقیقه دیگه گارسن برمی گرده.
همسر: می گنم من طلاهام همراهمه ها!
من: نه! اون راه حل آخره. باید به راه حل های ساده تر فکر کنیم.
همسر: من سر عوامل اینجا رو گرم می کنم، تو فرار کن!
من: خب پس خودت چی؟
همسر: بعد تو بیا سرشون رو گرم کن، من فرار کنم!
من: خب پس من چی؟
همسر: ها؟ !
من: می گم وقتی حواسشون نیست، دوتایی بذاریم بریم.
همسر: همینجوری که نمی شه، باید یه بهونه جور کنیم.


دو دقیقه بعد از این تصمیم گیری مهم

من و همسر درحالی که به اطراف نگاه می کردیم و همدیگر را کاور می نمودیم از جایمان بلند شدیم و به سمت درب خروجی راه افتادیم. نزدیک در شده بودیم که گارسن جلویمان را گرفت و گفت: آقا کجا؟ همسر زیر لب گفت لعنت به گارسنی که بی موقع پیدا شود.

من درحالی که هول شده بودم، تته پته کنان گفتم: در چیزو… اممم… چی می گین شما؟ آها ماشین! در ماشین رو قفل نکردیم، می خواستیم بریم قفل کنیم. گارسن بی محل گفت: خب حالا چرا دوتایی تشریف می برید؟ گفتم: چه کنیمدیگه… تعاون و همکاری اینقدر بین ما زیاده و از بس زوج موفقی هستیم که همه کارها رو با هم انجام می دیم. گارسن گفت بفرمایید بنشینید، من در ماشین رو قفل می کنم. گفتم نه… اصرار کرد. باز گفتم نه اجازه بدهید ما زوج موفقی باقی بمونیم.

این بار گارسن سعی کرد سوئیچ را از دست من بگیرد ولی من مقاومت می کردم. از یک طرف من می کشیدم و از طرف دیگر گارسن! همسر به گریه افتاده بود و التماس می کرد که گارسن بگذارد خودمان در ماشین را قفل کنیم ولی گارسن با محبت و بی محل زیر بار نمی رفت و من هم که دیدم کم کم دارد روی دستم چنگ می اندازد، سوئیچ را ول کردم و گفتم باشه، باشه! سرویس کردی، برو قفل کن!


پنج دقیقه بعد


مغموم و پریشان پشت میز نشسته ایم. فکری به ذهنم می رسد. با همسرم در میان می گذارم و قرار می شود عملی اش کنیم. گارسن را صدا می زنم و دوان دوان می آید سمت میز ما.

من: آقا من اعتراض دارم!
گارسن: به چی قربان؟
من: مرد حسابی! ما دو ساعته که اینجا گرسنه ایم!
گارسن: غذا سفارش دادید؟
من: نه!
گارسن: خب چه کاری از دست من برمیاد؟
من: به تو هم می گن گارسن؟
گارسن: چه خطایی از منس ر زده قربان؟
من: تو قرن ۲۱ هم من باید این منو رو از بالا تا پایین بخونم و بعد حنجره ام رو پاره کنم تا تو بیایی و دو ساعت اینجا برات املا بگم که تو بنویسی و بعد هم نیم ساعت صبر کنم تا غذام حاضر شه؟
گارسن گیج و مبهوت ما را نگاه می کندو من با عتاب شروع می کنم به سرزنش کردن گارسن:
- تو باید از نگاه من بخونی که چی می خوام!
دیگر صدایم داشت بلند می شد؟
- من این همه پول نمی دم که اینجا برای تو املا بگم!
گارسن: (مستاصل! ) جناب کمی آرومتر.
- چی چی رو آرومتر؟ من مگه معلم املاتم؟
گارسن: شما سرور هستید، اصلا استاد دانشگاه ما هستید، خواهش می کنم آرومتر.
- صدام رو نمیارم پایین! مگه تو دانشگاه رفتی که من استادت باشم؟
گارسن: بله آقا. من لیسانس حسابداری دارم.
صدایم را بلندتر می کنم:
- بدخت! تو با لیسانس حسابداری اومدی اینجا املا می نویسی؟ خجالت نمی کشی؟
گارسن: من غلط کردم آقا… تو رو خدا یواش!
آنقدر در نقشم فرو رفته بودم و صدایم را بالا برده بودم که صاحب رستوران دوان دوان با گام های کوچک آمد نزدیک میز ما.
صاحب رستوران: چی شده؟ اینجا چه خبره؟
رو به من کرد و گفت: جناب چه اتفاقی افتاده؟ از پیشخدمت ما خطایی سر زده؟
همسر سریع جواب داد و گفت: دیگه می خواستین چیکار کنه آقا؟ این پیشخدمت شما به من و همسرم ضربه سنگینی وارد کرده!
صاحب رستوران با چهره برافروخته به گارسن نگاه کرد و به آن بنده خدا گفت: تو چه غلطی کردی؟
گارسن: آقا به خدا من کاری نداشتم باهاشون. فقط رفتم در ماشینشون رو قفل کردم. بعدش صدام زدن و اومدم اینجا.
صاحب رستوران با لبخند مصنوعی اش به ما می گوید: شما بفرمایید چه ضربه ای وارد کرده!
من: اه اه لبخندشو نگاه کن!
همسر: نگاه کن، نگاش کن داره سرخ می شه! انگار شِرِک رو رنگ کردن، هاهاهاها.
صاحب رستوران: (با عصبانیت) آقا! خانم! مودب باشین! مشکل شما چیه؟
من: ما مشکلات زیادی داریم بگم همش رو؟
صاحب رستوران: بفرمایید.
من: یک؛ چرا غذاهاتون همه تکراریه؟ من اینا رو سیصد جای دیگه هم خوردم. دو؛ قیمت غذاها چرا اینقدر ارزونه؟ من دو سه میلیون نمی ذارم جیبم که بیام اینجا فقط ۵۰۰ هزار تومن پیاده شم! ! اگه با باقی مونده پولم برم بیرون ودزد جیبم رو بزنه چی؟ سه؛ این بچه چرا با لیسانس حسابداری پیشخدمته؟ چهار؛ شما چرا شلوار قهوه ای با تی شرت سبز پوشیدی؟ مگه درختی؟ اصلا اشتهای آدم رو کور می کنی!
صاحب رستوران: اگه حس می کنید قیمت ها اینجا خیلی ارزونه، بفرمایید جایی که گرونتر باهاتون حساب می کنن. ما قیمت هامون از این بالاتر بره، همین چهار پنج نفر هم نمیان!
بالاخره آن چیزی که باید گفته می شد گفته شد و ما به نتیجه دلخواه خود رسیدیم. با رضایت به هم نگاه کردیم و چشمکی زدیم و فی الفور از جایمان بلند شدیم. من رفتم صاحب رستوران را در آغوش کشیدم و گفتم: قربان دهانت بشوم! زودتر می گفتی دیگه.
همسر رو به گارسن کرد و گفت: ما تا بگردیم دنبال یه رستورانگرون قیمت تر، یکی دو ساعتی طول می کشه. اگه می شه یه غذای سبک و ارزون برامون بیارین که گشنه مون نشه!
صاحب رستوران به گارسن گفت: برای خانم و آقا دوتا سالاد میمونزا با سس مخصوص بیار!
من: میمونزا؟ نه نه میمونزا نه! قربان شما. ما رفع زحمت می کنیم.
صاحب رستورن یک لبخند شیطانی زد و من را به زور سر جایم نشاند و گفت: عمرا بذارم بدون امتحان کردن سالای میمونزای اینجا برید بیرون! نیازی هم به پرداخت مبلغش نیست، مهمون من باشید.
بعد سرش را چرخاند طرف آشپزخانه و فریاد زد: اصغر! میمونزاترین سالدمون رو بیار! آقا و خانم خیلی گشنه ان!
ما هر چه تلاش و مقاومت کردیم فایده ای نداشت و مجبور شدیم سالاد میمونزای مخصوص رستوران را به هر زحمتی که شده تا آخر بفرستیم پایین!


خانه خودامان – ساعت ۱۲ شب


من: (درحالی که با آه و ناله روی کاناپه افتاده ام) : آآآآی… واااای… شکمم چرا اینقدر جلو اومده؟
همسر: من چرا اینجوری شدم؟ یعنی حامله ام؟
من: آآآآی… این صدای جیرجیرک از کجا میاد؟
همسر: از شکمته.
من: این چیه تو شکم من بالا و پایین می پره؟
همسر: همسر!
من: هاااااا؟ آآآی… چیه؟
همسر: فکر نکنم صدای جیرجیرک باشه!
من: پس صدای چیه؟
همسر: شبیه صدای جیغ میمونه!
هر دو با هم فریاد زدیم: وااااای! سالااد میمون زااااااااااااااا.
در کانال تلگرام لرستان خبر عضو شوید

نظرات