داستانی از ...

داستان زیر اثر یکی از نویسندگان جوان لرستان است که از این پس مسائل موجود در جامعه را در قالب داستان بیان می کند

لرستان خبر:در یک گوشه ای از این دنیا دهکده ای بود به نام دهکده (جهاندار )در این دهکده هر روز اتفاقات تلخ و شیرین زیادی رخ می داد .اکثر مردم ده انسان هایی خوش قلب و مهربون بودن که شب و روز برای یک لقمه نون حلال زحمت می کشیدن .توی این دهکده اما یه نفر بود که یه مقدار اخلاقش با بقیه فرق میکرد،اسم این ادم کدخدا اسکندر بود البته نه این که اون کدخدا باشه و بقیه مردم رعیت!!!نه اصلا این طور نبود،چون بعد انقلاب و روی کار اومدن نظام جمهوری اسلامی  مدل کدخدا و رعیت بازی برداشته شده بود و جمهوری اسلامی حق کدخدا های ظالم رو کف دستشون گذاشته بود، اما این اسکندر خان ما دوست داشت خودشو کدخدا بدونه و مردم هم این طور صداش کنن تا نشون بده که بزرگ ده و همه کاره مردم ایشون هستن.

کدخدا اسکندر تنها کسی بود که تو ده ماشین داشت ،یه سایپای ابی رنگ و درب و داغون ،به همین خاطر هر سال محصول کشاورزی مردم رو میخرید و اونا رو میبرد تو شهر میفروخت ،حالا چقدر میفروخت خدا میدونه!!؟

بعضیا میگفتن کدخدا اسکندر محصولات رو بز خر میکنه و اونا رو با چندین برابر قیمتی که خریده  تو شهر می فروشه،اما با وجودهمه این حرف و حدیثا چون ده جهان دار از شهر دور بود و تنها ماشین ده هم مال کدخدا اسکندر،  مردم چاره ای نداشتن جز اینکه هر سال محصولشون رو به کدخدا اسکندر بفروشن.تا اینکه یه سال یکی از مردم ده به نام حاج علی تصمیم گرفت محصولشو به کدخدا اسکندر نفروشه.حاج علی می گفت حاضره محصولشو اتیش بزنه ولی اونو به کدخدا اسکندر نده ،چون حاج علی شنیده بود قیمت گندم تو شهر چندبرابر قیمتیه که کدخدا اسکندر از اونا میخره .

حاج علی یه پیرمرد باصفا با موهای سفید و ریش بلند بود که همیشه یه عینکم رو چمشش داشت،همه حاج علی رو تو ده قبول داشتن و احترام خاصی براش قائل بودن .

حاج علی یه پسر داشت به اسم مش حسن که تو کارای کشاورزی به پدرش کمک میکرد ،مش حسن اصلا از کار پدرش که جلوی کدخدا اسکندر در اومده بود خوشش نمی اومد چون فکر میکرد دیگه کسی محصولشون رو نمیخره و همه زحماتشون به باد میره ،تا اینکه یه روز از طرف کدخدا اسکندربرای حاج علی پیغام اومد  که بیاد خونه کدخدا اسکندر تا با هم مذاکره کنن ،در این بین حاج علی که به دلیل کهولت سن یه مقدار ناخوش احوال بود به پسرش مش حسن گفت که به جای اون بره و با اسکندر مذاکره کنه  ولی با رعایت دو شرط:اول اینکه زیر بار حرف زور اسکندر نره و راضی به فروختن محصولات به همون قیمت نشه، دوم اعتمای به اسکندر نیست و خیلی رو حرفش نمیشه حساب کرد ،مش حسنم حرف پدر رو قبول کرد و بعد بلند شد تا بره با کدخدا اسکندر مذاکره کنه .

خونه ی کدخدا اسکندر اون طرف ده نزدیک رودخونه بود ،یه خونه ی بزرگ که با دیش ماهواره  رو پشت بومش کاملا از دور معلوم بود ،مردم میگفتن همسایه ها شبا تو خونه کدخدا اسکندر جمع میشن و ماهواره میبینن ،اونا میگفتن تو ماهواره زنای فرنگی رو نشون میده که همشون سر لخت و ارایش کرده هستن،بی بی سکینه میگفت از دخترای ده یواشکی شنیده که میگفتن خوش به حال دخترای فرنگی!چون نه چادر چاق چول سرشون میکنن نه لازمه جلو مردای غریبه برن تو پستو قایم بشن.

خلاصه مش حسن رفت تا رسید به نزدیک خونه کدخدا اسکندر ،از دور با ترس و لرز یه نگاهی انداخت به خونه کدخدا اسکندر و به ارومی دور و برشو وارسی کرد ،اخه کدخدا اسکندر یه سگ سیاه گنده داشت که هرکی از اونجا رد میشد پاچشو میگرفت ،کدخدا اسکندرم هوای سگشو خیلی داشت و به کسی اجازه نمی داد حتی یه چخ به این سگ زبون نفهم بگه ،زهرا خانوم مادر غلام کچله می گفت چند وقت پیش سگ کدخدا اسکندر رفته خونه مش یاسر لونه کرده و هر چقدم با سنگ زده بودنش بیرون نرفته که نرفته ،اخرشم سگه پسرکوچیکه مش یاسر  و عروسشونو گرفته بود و آش و لاششون کرده بود ،مش یاسرم به شکایت رفته بود پیش کدخدا اسکندر که بیاد سگشو ببره ولی کدخدا اسکندر گفته بود این زمینی که الان شما توش خونه دارید قدیم قدیما مال بابای من بوده ،حالا زمینی که در اصل مال خودمونه سگم حق نداره یه تیکشو برداره و توش لونه کنه ؟؟؟.حالا راست و دروغ این قضیه زمین گردن کدخدا اسکندر .برگردیم سراغ مش حسن خودمون ،مش حسن وقتی دید که سگ کدخدا اسکندر اون اطراف نیست اروم اروم نزدیک خونه شد و با یه سنگ کوچیک در زد ،بعد چند لحظه کتایون دختر کدخدا اسکندر اومد و در خونه رو باز کرد ،کتایون یه مقدار با دخترای دیگه ده فرق داشت ،چطور بگم!!؟خلاصه کلام این که از چادر چاق چول زیاد خوشش نمی اومد،مش حسن تا چشمش خورد به کتایون سریع سرشو پایین انداخت و سلام کرد،کتایون بدون اینکه جواب سلام مش حسن و بده گفت :بابام تو خونه منتظرتونه بفرمایید داخل .مش حسن اروم داخل خونه شد و یه یاالله بلند گفت،هموز یاالله مش حسن تموم نشده بود که صدای عوعو سگ کدخدا اسکندر بلند شد ،مش حسن که دست و پاشو گم کرده بود سریع نشست رو زمین تا سنگ برداره ،اما هنوز سنگی از زمین بلند نکرده بود که کدخدا اسکندر از روی بالکن گفت:مش حسن نترس کاری باهات نداره ،مش حسن که از ترس رنگش پریده بود نگاهی به کدخدا اسکندر انداخت و سلام کرد،کدخدا اسکندرم به ارومی جواب سلام رو داد و از مش حسن دعوت کرد که بیاد خونه و بشینه،مش حسن که هنوز از گوشه چشم نگاهش به سگ سیاه بود یه مقدار سرعتشو زیاد کرد و سریع گیوه هاشو در اورد و رفت تو خونه پیش کدخدا اسکندر نشست .

اول صحبت مثل همیشه یه مقدار از همدیگه احوال پرسی و چاق سلامتی کردن تا اینکه کتایون با سینی چای وارد حال شد،کدخدا اسکندر دست برد یه چای گذاشت جلوی مش حسن و یکی هم برا خودش برداشت ،هنوز چای رو زمین نگذاشته بود که گفت:مش حسن بابات  داره بدجور با ما تا میکنه بین مردم چو افتاده حاج علی جلو کدخدا اسکندر دراومده ،به جان همین کتایون اگه حرمت همسایگی نبود خوب میدونستم چیکار کنم،کافیه به همین سگ سیاهه یه اشاره کنم تا هرکی رو که میخوام جلو چشمام تیکه پاره کنه ،ولی چه کنم که بزرگ ده هستم و چشم و امید همه مردم به ماست.

مش حسن که داشت با پرز قالی ور می رفت سرشو بلند کرد و گفت :منم قبول دارم کدخدا ولی چه کنم که من هیچ کاره ام و بابام اینجوری میخواد ،خودتم میدونی که حرف بابام یکیه و نمیشه تغییرش داد.

کدخدا اسکندر یه قلوپ از چای خورد  و محکم استکان و زد روی سینی و گفت:ببین مش حسن اگه من محصول شما رو نخرم دیگه کسی نمیخره ،تا شیش ماه دیگه هم از این ده دور افتاده ماشین رد نمیشه چه برسه به این که بخواد محصول شما رو با خودش ببره به شهر ،من فقط نمیخوام مردم پشت سرم حرف در بیارن وگرنه این دو گونی محصول شما برام هیچ ارزشی نداره،مش حسن دستی به سر و صورتش کشید و گفت :من نمیدونم کدخدا بابام گفت اگه میخوای محصول ما رو بخری باید دوبرابر قیمتی که گفتی بابتش پول بدی و گرنه نمی فروشه،کدخدا اسکندر یه مقدار تو فکر رفت و چند لحظه سکوت همه خونه رو فرا گرفت بعد در حالی که سیبیل کلفتشو تاب میداد گفت:باشه ولی به یک شرط!!؟

 مش حسن گفت:چه شرطی؟

کدخدا اسکندر جواب داد:من الان دست و بالم تنگه باید منتظر بمونید که پولتون رو سر خرمن بدم .

مش حسن که از این حرف جا خورده بود و نمیدوست چی بگه گفت: باید با بابام صحبت کنم . کدخدا اسکندر در حالی که نیم خیز شده بود و میخواست بلند بشه گفت:یا الان جواب میدی یا من خریدار  نیستم.

مش حسن که ترس ورش داشته بود که نکنه محصولشون خراب بشه و تمام  زحماتش به باد بره یه مقدار تامل کرد و گفت:باشه قبول ،ولی کدخدا قولتون  یادتون نره !!؟ کدخدا اسکندر گفت:مطمئن باش حرف من سنده.وبعد بهم دیگه دست دادن و قرار شد فردا کدخدا اسکندر بیاد و محصول حاج علی رو ببره .

مش حسن از خونه کدخدا اسکندر بیرون اومد و رفت پیش پدرش و با ژستی پیروز مندانه تمام ماجرا رو براش تعریف کرد .حاج علی که عصبانیت تمام صورتشو گرفته بود گفت:اولا به اسکندر بگو نه خودش و نه سگ نگهبونش  هیچ غلطی نمیکنن،اگه جرات داره کاری بکنه تا بهش نشون بدم با کی طرفه !!! ،دوما اخه پسر شیرین عقل  تو هنوز اسکندرو نشناختی ،چطور بدون مشورت من باهاش معامله سرخرمن کردی ،مش حسن که سرش پایین بود گفت:یه بارم بزار تو زندگی کاری که فکر میکنم درسته رو انجام بدم ،تا کی باید با همه عالم و ادم دشمن باشیم،الان زمونه گرز و سنگ گذشته زمان گفت و گو و مذاکره است .حاج علی که میدونست این کار اخر عاقبت نداره ولی به خاطر اینکه پسرش عبرت بگیره معامله رو قبول کرد و گفت:باشه من قبول میکنم ولی به اسکندر خوش بین نیستم ،حالا هر کاری که میدونی به صلاحه انجام بده  ولی بدون مذاکره با اسکندر راه به جایی نمیبره .

خلاصه کدخدا اسکندر فرداش اومد و محصولات رو بار زد و برد .

گذشت وگذشت تا اینکه سرخرمن رسید و موعد پرداخت پول محصول،مش حسنم تصمیم گرفت بره پیش کدخدا اسکندر تا بنا بر وعده ای که کدخدا اسکندر داده بود پول محصولشون رو بگیره .

اون روز کدخدا اسکندر رفته بود سر زمین ،به همین خاطر مش حسن رفت سر زمین پیش کدخدا اسکندر و بعد از سلام و احوال پرسی معمولی گفت: کدخدا الان دیگه سر خرمن رسیده و  موعد اون  قول و قراری که با هم داشتیم ،اومدم پول محصولمون رو بگیرم،کدخدا اسکندر نگاهی معنی دار به مش حسن انداخت و با لحنی طلب کارانه گفت:کدوم سرخرمن؟امسال وضعیت خوب نبود و چیزی دستمو نگرفت.مش حسن با تعجب گفت :پس قول و قرارمون چی میشه؟کدخدا اسکندر که چشماش از حدقه بیرون زده بود  این دفه با صدایی بلندتر گفت :مرد حسابی من محصول شما رو دوبرابر قیمت خریدم،حالا چار روز این ور اون ور پولتونو بدم اتفاقی میفته؟ مش حسن جواب داد :خب کی بیام برا پول؟؟؟

کدخدا اسکندر کلاه نمدیشو از سر  دراورد و  فکری کرد و گفت:ان اشاالله سر خرمن دوم.مش حسن که دید یکه به دو کردن با کدخدا اسکندر فایده نداره و حتی ممکنه کدخدا اسکندر سر لج بیفته و دیگه پولشونو نده سرشو پایین انداخت و اومد خونه.

حاج علی که منتظر اومدنش بود بعد از سلام کردن پرسید؟ چی شد حسن؟پولو گرفتی؟

مش حسن با چهره ای افسرده و در حالی که گیوه هاش رو با عصبانیت در می اورد جواب داد:کدخدا اسکندر گفت:امسال وضعیت محصول خوب نبوده ،حاج علی با تعجب دوباره پرسید:پس قول و قرارتون چی شد؟

مش حسن جواب داد:کدخدا اسکندر گفت :سرخرمن دوم پولتونو میدم .

حاج علی با عصبانیت فریاد زد:سر خرمن اول و دوم چه صیغه ایه؟مگه نگفتم این اسکندر  اعتمادی بهش نیست!!!

مش حسن جواب داد:کدخدا اسکندر گفت... حاج علی وسط حرفش پرید و گفت:انقد کدخدا اسکندر کدخدا اسکندر نکن،کدوم کدخدا !!!این ادم هیچ اعتمادی به حرفش نیست ،چقد بهت گفتم این کارو نکن  ولی چه فایده به خرجت نرفت که نرفت،الان باید عین ادمای  احمق بشینی تا سرخرمن بعدی و دوباره قول و قرار بگیری،محصولمون رو دو دستی دادیم رفت ،الان سرگرفتن پولش باید التماس کنیم...

خلاصه ماجرا این طور شد که سرخمن دوم و سوم و چهارم هم رسید،ولی نه کدخدا اسکندر پول مش حسن و داد و نه مش حسن درس عبرت گرفت،و الان بعد از  سه سال که از این ماجرا می گذرد این قضیه ادامه داره و به جایی نرسیده .

قصه ما به سر رسید مش حسن به پولش نرسید

 

در کانال تلگرام لرستان خبر عضو شوید
  • سروش

    خوب بود و تامل برانگیز

نظرات