گفت‌وگو با مادر شهید اپرناک

مادر شهید اپرناک می‌گوید: از طریق نسخه پزشک در داخل کیف، برادران شهید عازم مریوان و کرمانشاه شدند و در آنجا پیکر پاکش را طبق خوابی که دیده بودم در سردخانه بین ۷۰۰ شهید پیدا کردند.

به گزارش لرستان خبر, وقتی وارد منزلش شدم مادرش به گرمی با حضور یافتن دم درب به استقبالم آمد و با لبخندی به داخل منزل دعوت کرد. خانه ساده و با سبک سنتی که به گفته حاج‌خانم سیده جده زعفرانی‌جلودار خواهر شهید سیدجمال زعفرانی، فرزندانش را در این خانه بزرگ کرد.

پس از پذیرایی بی‌آلایشش و قبل از رسمی شدن مصاحبه‌ام گوشه‌ای از مسلک فرزند شهیدش گفت، از سختی‌های زندگی قدیم، از بزرگ کردن فرزندانش، کار کردن در زمین کشاورزی و باغ، چنگ و دندان گرفتن آبرویش برای به ثمر رساندن 6 فرزندش.

در روز سوم دومین ماه فصل تابستان سال 46 و چله‌نشینی گرمای زمین صدای گریه نخستین کودکش در منزل نویدی بر آزادمردی داد که پس از پیمودن مسیری از زندگی خداگونه و حسین‌وار در 19 سالگی به عشق رهبر و رهرو راه اهل‌بیت(ع) به ندای حق لبیک گوید تا عروج قرب الهی را سرلوحه زندگی‌اش قرار دهد و بهشت را برای خود بخرد.

وی هنگام نقل از نوجوانی بزرگترین‌ فرزندش،" عبدالله اپرناک" فرزند مرحوم عباس این‌گونه بیان کرد:

بعد از به پایان رساندن دوره ابتدایی وارد مدرسه راهنمایی شریعت‌نژاد(شهید صابر) شد، به درس ریاضی خیلی علاقه داشت و در حل فرمول‌ها زود به جواب می‌رسید با وجودی که درسش را می‌خواند در زمان فراغت کمک کار مادر در خانه بود، در ایام تعطیلی مدارس دوشادوش برادران سرکار کشاورزی و باغداری به پدرش کمک می‌کرد.

از همین دوران به همراه برادرش علی‌اصغر در شرکت بسته‌بندی تخمه شریف مشغول به کار شد و هفته‌ای سه روز در آنجا کار می‌کرد و به ازای هر بسته تخمه حدود 5 ریال دریافت می‌کرد و حتی برای اینکه بتواند خرج تحصیل خود را تامین کند سعی می‌کرد تخمه‌های بیشتری را بسته‌بندی کند هیچ وقت کار را عار نمی‌دانست.

در انجام کارها مخصوصا کمک به دیگران همیشه پیشتاز بود، با دو نفر از برادرانش به نام‌های علی‌اصغر و قاسم چون تقریبا هم‌سن هم بودند همکاری خوبی داشتند، از لحاظ خصوصیات اخلاقی بسیار خوشرو و خوش‌اخلاق بود که به همین لحاظ زبانزد دوستان و بستگان و اهالی محله بود.

دوره متوسطه را در دبیرستان امام خمینی(ره) گذراند مدتی در امور هنری با اداره آموزش و پرورش آمل همکاری کرد. در حالی که درس می‌خواند نگهبانی شب را در کوچه‌های آمل به عهده گرفته بود و همچنین شب‌ها در نگهبانی‌های سپاه و بسیج آمل تا صبح گشت و نگهبانی می‌داد، عشق و علاقه خاصی به خاندان اهل بیت(ع) داشت. در اولین سفری که قبل از انقلاب با برادرانش نصرالله و علی‌اصغر داشت خاطره خوب و خوشی از خود برجای گذاشت سرکشی به خانواده دایی شهیدش و دلجویی از خانواده‌شان را از وظایف خود می‌دانست.

در دوره جوانی در مراسم تشییع پیکر شهیدان را از وظایف مهم می‌دانست و به ما می‌گفت که حتما حضور یابیم. در  23 اسفند سال 1364 زمانی که دانش‌آموز سال چهارم تجربی بود بنا به فرمایشات امام راحل که فرمودند:" جبهه‌ها را خالی نکنید." از طریق پایگاه بسیج میرزاکوچک‌خان "مسجد حاج‌علی کوچک پائین‌بازار" به منطقه آموزشی منجیل اعزام شد و 20 روز در آنجا بود.

به عشق فرمان امام راحل(ره) با وجود یکبار برگردانش از جبهه، دوباره عازم شد

در آن زمان پدر مرحومش او را به اصرارم از منجیل به خانه باز گرداند، اما باز هم از عشق به فرمان رهبرش دست نکشید در اعزام به جبهه طوری برنامه‌ریزی کرد که خودش ساک و وسایل شخصی را یک شب در منزل یکی از دوستان به نام بهزاد جوادیان گذاشته بود و همچنین فردای آن روز طوری داخل مینی‌بوس سرش را پایین برد تا مبادا در هنگام بدرقه رزمندگان او را ببینم و از مینی‌بوس پیاده کنم.

در آخرین لحظاتی که می‌خواست به جبهه اعزام شود حال و هوای دیگری داشت عشق به شهادت در دلش موج می‌زد. گویا به وی الهام شده بود که قرار است به فیض شهادت نائل برسد و ملائک بال و پرگشوده منتظر او هستند.

همزمان با اعزام او به جبهه برادرش اکبر در سپاه مریوان و اصغر در ارتش مشغول خدمت سربازی بودند. همچنین به گفته یکی از همرزمانش پاسدار حاج عقیل باقری تغییرات زیادی در جبهه برایش ایجاد شده بود، مرتبا در حال تفکر به نعمت‌های خداوند و شکرگزاری بود.

عاشق و دوستدار  و مداح اهل‌‌ بیت(ع) بود

فرزند شهیدم در دوره کودکی هر ساله در روضه‌خوانی در حسینیه روستای آخا لاریجان شرکت می‌کرد، عاشق و دوستدار اهل‌ بیت(ع) بود به همین دلیل در هفته مراسم عزاداری و مذهبی و هیئت‌ها شرکت داشت و مداحی اهل بیت (ع) را بر عهده می‌گرفت و به آن افتخار می‌کردند. نمازش ترک نمی‌شد، شب نمازی در برنامه عبادی وی جای داشت. قرآن و مفاتیح را همیشه قرائت می‌کردند.

در محفل خانوادگی هم دعای کمیل را می‌خواندند، همچنین در ایام روزه‌خوانی حضرت اباعبدالله‌الحسین(ع) در حسینیه نقش خوبی داشت در برپایی نماز جماعت مدرسه همکاری می‌کرد.

شهید عبدالله به لحاظ داشتن سن کم در دوره راهنمایی کمتر متوجه انقلاب بود. تا سال1357 که انقلاب پیروز شد و بعد از آن در دوره دبیرستانی با بینش و آگاهی در گروه‌های انقلابی از جمله بسیج مستضعفین فعالیت داشت.

مادر شهید جلودار هنگام بیان گوشه‌ای از فعالیت‌های فرهنگی و هنری با لبخندی بر لب و با افتخار تمام از شهیدش در نقش‌آفرینی یک فیلم کوتاه ادامه داد:

از آنجایی که محل زندگی ما در وضعیت فرهنگی و مذهبی مناسبی قرار داشت، شهید عبدالله در زمان عضویت در بسیج پایگاه میرزا کوچک‌خان جنگلی خدمات ارزنده‌ای از خود نشان داد که حتی امروز پرونده‌اش هم در این پایگاه موجود است.

دنیایی از نجابت داشت و عاشق تئاتر بود و بازیگری در تئاتر توی خونش بود، کل گروه را خودش هدایت می‌کرد و علاقه او باعث جذب بعضی بچه‌ها برای کار هنری بود از جمله همکلاسی‌های او دکتر فرامرز اکبری و مهندس بهزاد جوادیان و چند نفر از بچه‌های دیگر بودند که با شهید احمدزاده و صادقی در کانون فرهنگی هنری مدرسه فعالیت هنری می‌کردند.

شهیدعبدالله سال‌ها در تئاتر فعالیت داشت و در زمان حیات در یک فیلم کوتاه نیز ایفای نقش کرده بود. به همراه استاد پرقوه در تئاتر همکاری می‌کرد بازیگر کاپ بود که بعد آن با داشتن مستند نیمه‌کاره ایشان این فیلم به نام "قهرمان واقعی شهیدان اسلامند" تهیه شد.

هنگامی که می‌خواست برای آخرین بار به جبهه اعزام شود به خانه همه بستگان و آشنایان از شهر و روستا برای خداحافظی رفت، حتی به خانه دایی شهیدش سیدجمال زعفرانی هم رفت و چون شب جمعه بود همه اعضای خانواده دایی‌اش را دور خود جمع کرد و دعای کمیل را خواند.

همه فکر می‌کردند او اسیر شده، در حالی که برادرم کیف عبدالله را حاوی وسایلی چون دفترچه، ساعت مچی، خودکار و سربند یادگاری دایی‌اش، با دو نسخه بیمارستان کردستان مریوان بود با خود آورد.

قطره‌ای اشک بر نی‌نی دو چشمان این خواهر و مادر صبور شهیدان زعفرانی و اپرناک موجبی بغضی بر گلویم شد تا اجازه دهم چند ثانیه‌ای حاج‌خانم را تصوری بر قرار گرفتن کنار فرزندش ببرد و سکوت اختیار کنم.

آن زمان در ذهنم بدلیل خبر نداشتن از فرزندم، خودم را یعقوب تصور می‌کردم و عبدالله را یوسف، از طریق نسخه پزشک در داخل کیف، برادرانش نصرالله و اکبر، عازم مریوان و کرمانشاه شدند و در آنجا پیکر پاکش را طبق خوابی که دیده بودم در سردخانه بین 700 شهید پیدا کردند.

حکایت‌هایی از شهید که ما را به این باور می‌رساند که شهدا برای رسیدن به خدا از قبل به آنها الهاماتی می‌شود.... در خواب دیدم که او شهید شده اوایل نمی‌دانستند که او اسیر شده یا شهید، ولی بر اساس خوابی که دیده بودم گفتم:" مطمئنم عبدالله من شهید شد"

زمانی که گلوله‌ای به ایشان اصابت کرد به من الهام شد و متوجه شدم و بلند شدم، اصلا حواسم نبود که جبهه هستم یا منزل اما وقتی از خواب بلند شدم دیدم در منزل هستم.

تقریبا 41 روز از شهادت عبدالله گذشته بود و ما از آن بی‌خبر بودیم از جدم و همچنین حضرت زینب(س) خواستم به من صبر دهد، پس از اینکه جنازه را آوردند از بستگانم خواهش کردم تا مانع دیدن فرزندم نشوند و به آنها گفتم حتی اگر جنازه فرزندم خاکستر باشد باید آن را لمس کنم.

در آخرین نامه‌اش به تاریخ دوم فروردین 1365 به نوعی وصیت‌نامه خود را نوشت و در تاریخ هشتم فروردین 1365 در منطقه عملیاتی والفجر 9 در شهر سلیمانیه عراق در حالی که مدت 15 روز از اعزامش به جبهه نگذشته بود، در درگیری با قوای بعثی عراق پس از جراحت از ناحیه پهلو و شکم به وسیله اصابت دو گلوله به درجه رفیع شهادت نائل شد در حالی‌ که به گفته هم‌سنگرانش با فریاد الله‌اکبر به عنوان آخرین کلامش از گلویش دعوت حق را لبیک گفت.

یادم می‌آید پس از اینکه تابوت شهید را به نزدم آوردند تا با فرزند ارشدم وداع کنم، پس از گشودن درب تابوت در حالی که پاها و بدن جگر گوشه‌ام را نوازش و با او درد و دل می‌کردم، ناگهان متوجه شدم لب‌های شهیدم به لبخند مزین شده است.

مصاحبه از کبریا مقدس

منبع: تسنیم

 

در کانال تلگرام لرستان خبر عضو شوید

نظرات