ساعتی با ساکنان آسایشگاه کهریزک

یکه و تنها گوشه ای از حیاط آسایشگاه نشسته و بی حرکت به گوشه ای زل زده است. گویی زمان سال هاست که برایش ایستاده است و رفت و آمد روزها و شب ها مانند آدم هایی که از کنارش رد می شوند به چشمش نمی آید. می گویند پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها برکت زندگی اند و باید قدرشان را دانست. اما این جا پر است از برکت هایی که اغلب فرزندان شان بی آن که قدرشان را بدانند در گوشه ای تنها رهایشان کرده اند.

به گزارش افکارنیوز ، می گویند پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها برکت زندگی اند و باید قدرشان را دانست. اما این جا پر است از برکت هایی که اغلب فرزندان شان بی آن که قدرشان را بدانند در گوشه ای تنها رهایشان کرده اند.

۲هفته است بچه ها مرا تنها گذاشته اند

پدر بزرگ ها و مادر بزرگ های آسایشگاه کهریزک یک دنیا حرف برای گفتن دارند. از خاطرات جوانی تا شیرین زبانی بچه هایی که حالا بزرگ شده و پدر و مادر را تنها گذاشته اند. پیرمرد در خنکای صبح در گوشه ای از حیاط کز کرده بود و بی توجه به اطراف، فقط فکر می کرد. کمی آن طرف تر اما بین پیرمردها بگو وبخندی به راه است و جمع شان حسابی جمع است. بی دعوت خودم را میهمان تنهایی اش می کنم و کنارش می نشینم. سلامم را نمی شنود، برای بار دوم بلند تر سلام می کنم و سکوت اش را می شکنم. دست هایش را از روی عصای فلزی اش بلند می کند و سرش را به طرفم برمی گرداند. لبخندی به لبانش می نشیند و می گوید: سلام پسرم. چقدر مرا یاد پدربزرگم می اندازد، با آن چهره مهربان و دست های چروک خورده، دوست دارم در آغوش بگیرمش و به یاد روزهای کودکی دست در دست هایش بگذارم. باید بلند حرف بزنم تا صدایم را بشنود. می گویم چرا تنهایی؟ نگاهش روی صورتم قفل می شود، چند ثانیه ای نگاهش در چشمهایم متوقف می ماند و بعد…

دانه های اشک از زیر عینک قهوه ای ته استکانی اش غلت می خورد و لابه لای چین و چروک صورت پیرش گم می شود. از سوالم پشیمان می شوم، اما دیگر فرصتی نیست چون بغض تنهایی پیرمرد شکسته و مردی که سال ها مردانه در مقابل سختی ها و فراز و نشیب های زندگی ایستاده است حالا دارد مقابلم بسان کودکی آرام گریه می کند. دستم را روی دست هایش می گذارم، می گویم غصه نخور بابا.

نگاهش دلم را آتش می زند، مظلومانه نگاهم می کند و می گوید: دو هفته است بچه هایم تنهایم گذاشته و رفته اند. دو هفته است که دنیا هم برایم مرده است. انگار مدت هاست منتظر کسی است تا با او حرف بزند و درد دل کند. کسی که او را یاد فرزندان و نوه هایش بیندازد، تا شاید کمی آرام شود. پیرمرد با صدای لرزان از همسرش می گوید که ۶ماه پیش از دستش داده است و بعد از ۶ماه بچه ها برای این که تنها نماند او را به آسایشگاه آورده اند. سه پسر دارد و دو دختر که هر جمعه برای دیدنش به آسایشگاه می آیند و او با این که تنها سه روز از آخرین دیدارش با بچه هایش گذشته دلتنگ شده است. می گوید: من مشکلی با تنهایی ام ندارم، یک حقوق بازنشستگی دارم و خودم می توانم به تنهایی زندگی کنم ولی بچه ها می گویند: تنهایی برایت خوب نیست و مرا به این جا آورده اند.

این جا هیچ هم صحبتی ندارم. نمی توانم با ساکنان این جا ارتباط برقرار کنم و هر روزم شده نشستن روی این نیمکت و فکر کردن به بچه ها و نوه هایم. چند دقیقه ای کنارش می نشینم تا برایم از بچه ها و نوه هایش بگوید. از روزگاری که همسرش زنده بود و هر هفته بچه ها درخانه اش جمع می شدند. یک دنیا حرف دارد برای گفتن و در این دوهفته یک نفر را هم برای شنیدن حرف هایش پیدا نکرده است.

این جا خبری نیست

به سراغ پیرمردها می روم، شوخ طبع اند و سعی می کنند با هم از شرایطی که درآن قرار گرفته اند لذت ببرند. یکی از پیرمردها ویلچر یکی دیگر را هل می دهد و کلی باهم خوش اند. علی آقا قدیمی تر از بقیه است و ۷سالی می شود که ساکن آسایشگاه کهریزک شده است. سلامم را با مهربانی جواب می دهند و وقتی می پرسم چه خبر می گویند خبر ها بیرون از آن نرده هاست این جا که خبری نیست. علی آقا اصلا ازدواج نکرده است و بچه و فامیلی هم ندارد که از دستشان دلگیر باشد.

بیشتر از همه می خندد و با بقیه شوخی می کند. می گوید: از روزی که به یاد دارم تنها بوده ام و الان هم با گذشته فرقی ندارد ولی این حسین آقا خیلی غصه می خورد و مدام از زحماتی که برای بچه هایش کشیده و قدر ناشناسی شان می گوید. دخترش ازدواج کرده است و نمی تواند او را به خانه ببرد پسرش هم دو سالی می شودکه رفته است خارج از کشور. من مدام نصیحتش می کنم که دنیا دو روز است غصه نخور ولی گوشش به این حرف ها بدهکار نیست.

هر وقت نوه ام به من سر می زند انگار دنیا را به من داده اند

می پرسم الان که سالمند شده اید چه چیزی بیشتر از همه خوشحال تان می کند؟ حاج حمید سریع جواب می دهد و می گوید: نوه ام محمدهر وقت به من سرمی زند انگار دنیا را به من می دهند. بچه هایم مرا به این جا آورده اند و در طول این سال ها تنها یکی دوبار در سال به من سرمی زنند اما محمد هر هفته یا دو هفته درمیان هر وقت فرصت کند ودرس های دانشگاهش کم باشد سری به من می زند. خیلی دوستش دارم دعا می کنم وقتی پیر شد به روزگار من دچار نشود.

کسی سراغی از ما نمی گیرد

از پدر بزرگ ها خداحافظی می کنم و به سمت آسایشگاه مادر بزرگ ها می روم. مادربزرگ ها مثل پدربزرگ هاشاد و خوشحال نیستند. مثل پیرمردها هم باهم صمیمی نیستند. هرکدام تنها گوشه ای نشسته اند. به یکی از آن ها که تنها روی نیمکت روبروی آسایشگاه نشسته است سلام می کنم و کنارش می نشینم. سلامم را باسلام جواب می دهد و می گوید برای کمک به دفتر آمده ای نه؟ می گویم نه آمده ام به شما سری بزنم و با شما صحبت کنم.

انگار دنیا رابه او داده باشند با کنایه می گوید: چه عجب بالاخره یکی پیدا شد که به خاطر ما به این جا بیاید. آخر می دانی مادر خیلی ها می آیند و می روند ولی کسی سراغی از ما نمی گیرد. مستقیم می آیند می روند دفتر آسایشگاه یک پولی می دهند و می روند. من خیلی تنها هستم اصلا هم خوشم نمی آید با پیرزن های این جا صحبت کنم اخلاق شان با من جور نیست. وقتی می خواهم به سراغ دیگر مادربزرگ ها بروم و با آن ها گپی بزنم با ناراحتی می گوید: دیدی تو هم حوصله نداشتی. حداقل برایم شیر بخر تا با نان بخورم غذاهای این جا به من نمی سازد و نان و شیر را خیلی دوست دارم.

داخل سالن می شوم و به یکی از اتاق ها سر می زنم. چند نفر از مادربزرگ ها با چهره هایی چروک خورده و عصاهایی که کنار تختشان گذاشته اند روی تخت هایشان نشسته اند. یکی بافتنی می بافد، دو نفر باهم صحبت می کنند و یکی دیگر هم خواب است. بلند سلام می کنم و صبح بخیر می گویم. کنار دونفری که باهم هم صحبت شده اند می نشینم.

زهرا خانم می پرسد چه خبر؟ از این طرف ها؟ خیلی وقت است کسی این جا نیامده بود. خوش آمدی مادر. تا می پرسم چه خبر شروع می کند به تعریف کردن قصه زندگی اش و این که تنها دخترش او را این جا رها کرده و رفته است. می گوید: سه سال پیش دخترم مرا این جا آورد. البته خودم خواستم که مرا بیاورد آسایشگاه. می دانی چرا؟ چون نمی توانستم نگاه های دامادم را تحمل کنم.

دخترم هم از این وضعیت ناراحت بود و عذاب می کشید ولی چاره ای هم نداشت. الان سه سال است این جا هستم و هر هفته هم دخترم برای دیدنم می آید. خدا را شکر اما این نیره خانم تازه آمده و هنوز به شرایط این جا عادت نکرده است. یک ماه است کارش شده غصه خوردن و اشک و آه. نگاهی به نیره خانم می اندازد و ناگهان اشک در چشمانش حلقه می زند. می گویم از این که این جایی ناراحتی؟ باسکوتی سرد با تکان دادن سرش جوابم را می دهد و می گوید: ناراحت است، ناراحت است از این که بچه هایش او را رها کرده اند و سراغی از او نمی گیرند. موقع رفتن مادر بزرگ ها آنقدر به خاطر چند دقیقه ای که درکنارشان بوده ام از من تشکر می کنند که خجالت زده می شوم.

برایم دعا می کنند و من هم برای شان آرزو می کنم بچه هایشان اگر فراموش شان کرده اند به خودشان بیایند و تا فرصت باقی است سری به تنهایی پدر و مادر های پیرشان بزنند. انسان هایی که همه عمرشان را وقف آن ها کرده اند و حالا در گوشه ای از یک آسایشگاه باید منتظر شب شدن روزها و صبح شدن شب هایشان باشند. آن ها جوانی، عشق و مهر بی کران خود را به پای فرزندان شان ریخته اند و امروز در حسرت نگاه پرمهر و محبت فرزندان چشم بر در آسایشگاه ها دوخته اند. بیایید حتی اگر فرزندان شان آن ها را فراموش کرده اند ما فراموش شان نکنیم و ساعتی از تنهایی شان را بی هیچ هزینه ای تنها با حضورمان برای شان پرکنیم.
در کانال تلگرام لرستان خبر عضو شوید

نظرات