آری زندگیشان در یک زمین ۱۰۰ متری خلاصه میشد و بهشت آنان چقدر کوچک بود. دختر نوجوان می خواست نشان دهد جوانی سرزنده و شاداب است و مثل سایرین دنبال علم و تیپ و کلاس. . .

به گزارش افکارنیوز ، این خوشحالی ادامه داشت تا شب که رسیدند به شمال ویلای دوست صمیمی آقای داماد، یک ویلا در دل جنگل و با کل امکاناتی که در تنها شکلش را در مجله ها دیده بودی، همه چیز حل بود به غیر آقای داماد چراکه هر لحظه حالش از قبل بدتر می شد ولی اصلا به روی خودش نمی آورد.

دختری بود که از چهره اش نمی شد سنش را تشخیص داد، معلوم بود روزی از تیپ و قیافه، چشم و ابرو چیزی از یک خانم زیبا کم نداشته است.

لبخند می زد به سردی یخ و نگاه می کرد به عمق یک دریا، شاید دریایی پر از غم و اندوه که امروز در وجودش خشکیده بود، سر صحبت را باز کرد، انگار به دنبال گوشی می گشت تا راز هایش را به او بگوید، گوشی که برای شنیدن آماده باشد.

باهم نشستیم روی یک صندلی که پشتش درخت بود و چمن و آقای باغبان داشت ناز گل هایش را می خرید و رو به رویمان دختران و پسر بچه هایی بودند که تنها دلشوره اشان آن بود که زودتر سوار تاب شوند و بازی کنند.

آری زندگیشان در یک زمین ۱۰۰ متری خلاصه میشد و بهشت آنان چقدر کوچک بود. دختر نوجوان می خواست نشان دهد جوانی سرزنده و شاداب است و مثل سایرین دنبال علم و تیپ و کلاس. . .

از ابتدا شروع کرد یعنی از زمانی که یادش می آمد، روزی که توی کوچه ها بادختر خاله هایش بازی می کرد و خانه می سوزاند.

می گفت: همه او را فرشته شیطون صدا می زندند از بس که لحظه ای آرام نمی نشست، کلاً خوش بود یک شب نمی شد که از پا در نخوابد.

لالایی مادرش را خیلی دوست داشت و دستان پر مهر پدرش را، چون که هر دوی آنها کلید خوابیدنش بودند صبح ها با بوسه بیدار می شد و با قربان صدقه لباس می پوشید و با خواهش و التماس به مدرسه می رفت در مدرسه هم مگر کسی جرأت می کرد بهش حرف بزند، برای این که پدرش می آمد و مدرسه را بر سر مدیرش خراب می کرد.

خلاصه به قول قدیمی ها پرقو بود که این دختر بر رویش شکل گرفت و بزرگ شد.

سال های مدرسه یک به یک پشت سرهم گذشت و دخترک پا به سن نوجوانی و جوانی گذاشت، کلاس های فوق العاده می رفت و برای خودش دیگر خانمی شده بود با کلی برو و بیا. .

تا این جا همه چیز عادی بود و دنیا درست به تیک تاک زندگی سپری می شد، اما راه کج از موقعی پیدا شد که دختر نوجوان وارد دانشگاه شد، دوست های جدید و محیطی متفاوت با تمام آنچه که تا به الان تجربه کرده بود.

خودش هم معترف بود که دانشگاه هیچ مشکلی ندارد و آنچه مشکل دارد خود انسان ها هستند. او بر این باور بود که سرنوشت هر انسان دست خود انسان است و اگر بدی و خوبی به آن ها برسد، نتیجه انشاء درست و غلط اول راهشان است که آن را نوشته اند.

خلاصه در این دانشگاه ها هم چند دوست ناباب پیدا می شوند که بتوانند به زندگی این دختر نازک نارنجی نفوذ پیدا کنند.

اولش همه چیز قشنگ بود، همش خنده، همش گردش، همش تفریح، به قول خودش این خوشی ها مثل یک لباس زیبا بود که روی بدبختی و فلاکت کشیده بودن.

در این گردش و تفریح ها یک پسر جوان خوش تیپ و خوش کلام پیشنهاد ازدواج به دختر جوان داد، این اولین بار بود که دل دختر می لرزید، دوستانش گفتن بی خیال بچه ننه، شانس در خونتونه زده، دیوانه ای اگر بهش پشت پا بزنی، اولش یه مدت با هم در رابطه باشید بعد اگر دیدید به درد هم می خورید با یکدیگر ازدواج می کنید.

دختر جوان، همان که می آمد بگوید، هر کاری رسم و رسومی و قواعدی دارد، دایه های مهربان تر از مادر حرفش را قطع می کردند که این حرفها از مد افتاد دیگر کسی الان اینجوری ازدواج نمی کند، هر کسی عقل و شعور دارد و باید خودش راهش را انتخاب کند.

پسر جوان یک انسانی خوش رفتار، خوشتیب، آرام با اسب سپید بود. . . البته در چشم دختر جوان، و با این دختر عاق پیشه ام هم بسیار با احترام رفتار می کرد و در بیشتر مواقع مواظبش بود.

کم کم موضوع را به پدرش گفت و پدر هم مخالفت نکرد و تنها از دخترش درخواست تا چند روز به او مهلت بدهد، تا در مورد آن تحقیق کند، پدر پس از چند شب دخترش را صدا زد و گفت: این پسر به دردت نمی خورد سریعتر راهت را از راهش جدا کن.

دخترک هرچه به پدر التماس کرد تا دلیلش را بگوید ولی پدر تنها می گفت من اجازه ازدواج به تو نمی ‍دهم.

دوستان دختر هم که همان شب در اس ام اس همه چیز را فهمیند. فردا قرار شد درباره این موضوع صحبت کنند، دور هم در یک پارک جمع شدند و بدون حال و احوالپرسی رفتن سر اصل مطلب. . .

دختر جوان می گفت: تا به حال روی حرف پدرم حرف نزدم و پدرم هیچ وقت بد مرا نخواسته. . . اما دوستان مهربان و دلسوز می گفتند: پدرت فقط به فکر خودش است و می خواهد تو تا آخر عمر بمانی و موهای سرت مثل دندان هایت سفید شود.

دوستان عزیر می‍گفتند که اگر الان ازدواج نکنی مجبوری چند سال بعد با یک پسری که معلوم نیست چه خصوصیاتی دارد تن به ازدواج دهی. . . خلاصه مطلب با دست خودت گور خودت را میکنی. . .

دختر جوان آن قدر در جو دوستان قرار گرفته بود که به کلی تسلیم شد قرار شد نقشه را آنان بکشند و دختر جوان آن را اجرائی کند.

کل نقشه پیچیده این بود که پسر و دختر تمام پولهایشان را یکی کنند و بروند شمال تا یک زندگی جدید را آغاز کنند و بعد از مدتی که پدر و مادر ها آرام شدند، برگردند.

با توافق دو نفر این کار صورت گرفت و دختر جوان با خالی کردن جیب پدر و مادر راهی سفر شد، ابتدا همه چیز مرتب بود، ماشین خوب و مرد مورد علاقه و موزیک جاده شمال و. . .

این خوشحالی ادامه داشت تا شب که رسیدند به شمال ویلای دوست صمیمی آقای داماد، یک ویلا در دل جنگل و با کل امکاناتی که در تنها شکلش را در مجله ها دیده بودی، همه چیز حل بود به غیر آقای داماد چراکه هر لحظه حالش از قبل بدتر می شد ولی اصلا به روی خودش نمی آورد. . .

همه در حال خودشان بودند که ساعت از ۱۲ گذشت و یکی یکی به جمعشان اضافه شدند تا جایی که دیگر کسی کسی را نمی شناخت. . .

خلاصه مهمانی تمام شد و دختر جوان چشمش را باز کرد دید تمام آنچه که تصور می کرده دروغ بوده، پسر مورد علاقش با مواد سرپاست و به شدت از افسردگی رنج می برد و بقیه هم دست کمی از او ندارند. . .

دخترک می خواست برگردد ولی نمی توانست، یعنی نمی گذاشتند، پول دختر را گرفتند و آن را در یک اتاق تاریک و سرد حبس کردند تا نظرش را عوض کنند، چند روز به همین صورت گذشت از شانس دختر یک مهمانی دیگر برگزار شد و دختر توانست آن از موقعیت استفاده کند و سریعا بگریزد. . .

به هزار جور بدبختی که بود خودش را به تهران رساند به خانه اش بازگشت و بدون یک کلمه صحبت وارد اتاقش شد و درب را بست و چند روز خودش را در اتاق حبس کرد، زمانی ام که بیرون آمد یک کلمه با کسی حرف نمی زد تا چند روز، سپس به آغوش پدر بازگشت و آنقدر گریه کرد تا راحت شد. . .

خوشبختانه خیلی از جاهای این ماجرا به خیر گذشت و دختر جوان سریع توانست به زندگی عادی بازگردد ولی هنوز با وجود گذشت چندین سال از این ماجرا معلوم نیست که چه سرنوشتی برای این دختر در آن شب ها رقم خورد که هنوز شبی نمی شود که کابوس آن شب ها را نبیند.

جالب این بود که دختر جوان تمام حرف دلش را گفت تا به این جا برسد؛ همیشه چیزی را که ما در آینه نمی بینیم بزرگترها در خشت خام می بینند. . .
در کانال تلگرام لرستان خبر عضو شوید

نظرات