مصاحبه با اولین زن ماشته‌باف لرستانی؛

صدیقه مریدی. متولد 1333 در روستای گیلاوندِ دهستان ازنا (واقع در بخش مرکزی خرم‌آباد). در سن ده سالگی به خانه بخت می‌رود و در علی‌آباد ساکن می‎شود. اکنون هفت فرزند دارد.

به گزارش لرستان خبر، به نقل از منار، چند روز پیش که رفتم اداره صنایع دستی لرستان از حمزه‎ای، کارشناس اداره نام یک استاد هنرمند را خواستم تا به‎مناسبت روز معلم با او مصاحبه کنم. کارشناس اداره نام خانم مریدی را برد و در تعریفش گفت: وی 40 سال است که ماشته‌بافی را آموزش می‌دهد. شماره‎اش را داد تا بتوانم با او هماهنگی کنم. تشکر کردم. به محل کار که رسیدم سریع با شماره مورد نظر تماس گرفتم ولی جوابی نشنیدم.

 


 

 صدیقه مریدی. متولد 1333 در روستای گیلاوندِ دهستان ازنا (واقع در بخش مرکزی خرم‌آباد). در سن ده سالگی به خانه بخت می‌رود و در علی‌آباد ساکن می‎شود. اکنون هفت فرزند دارد.

 

 

.... هنوز صدای بوق شنیده می‌شود. انتظار دارم برای زمان مصاحبه کمی سخت بگیرد. از تعاریفی که شنیده‌ام اولین بانوی ماشته‌باف است و مراجعین فراوانی برای آموزش و سفارش کار دارد. خوشبختانه صدایی به گوشم می‎رسد: بفرمایید. بعد از سلام خودم را معرفی می‌کنم. به گرمی پاسخ می‌دهد و درخواستم را برای اختصاص زمانی برای مصاحبه در همان روز و ساعتی بعد قبول می‎کند. بابت دو روز قبل و نبودنش عذرخواهی می‌کند و می‌گوید منزل نبودم. خدارا شکر کردم که قضاوتم درست از آب درنیامد و وی با وجود مشغله کاریش مرا به حضور پذیرفت.

 

 

آدرس را می‌گیرم و راه می‌افتادم. در کوی فلسطین خرم‌آباد، در کوچه‌ای که از ابتدا تا انتهایش درختان سایه گسترانیده‌ و روبروی منازل به خط ایستاده بودند، منزلی است که بانو صدیقه مریدی اولین زنی که ماشته‌بافی را آموخت و به افراد فراوانی آموزش داد، زندگی می‎کند. هر چه از کوچه بالاتر می‎روم مخمل‌کوه بیشتر در چشمم می‎نشیند.

 

 

به پلاک مورد نظر می‌رسم. زنگ خانه را فشار می‎دهم. باز همان صدای مهربان جوابم را می‌دهد و به داخل تعارفم می‌کند. داخل حیاط که می‌شوم به استقبال می‌آید. چهره‌اش را لبخندی معصومانه فرا می‌گیرد، درست مانند صدایش. به گرمی احوال‌پرسی و سپس به

داخل راهنمایی می‌کند.

 

 

بعد از نشستن سر صحبت را باز می‌کنم. می‌گویم حاج خانم از هنرتان بگویید می‌گوید: مادرم فرش می‌بافت. در کنار مادر، بافتن گلیم و فرش را یاد گرفتم. 10 سالم بود که ازدواج کردم. 19 سالم بود که خداوند فرزندی به من داد و علاقمند شدم خودم یک فرش ببافم.

 

 

شروع کردم به فرش‌بافی. آن‎زمان اولین فرزندم شیرخواره بود. با لبخندی از رضایت می‌گوید پسرم الان پزشک عمومی است. می‌شود برق چشمانش را دید.

 

 

 

لابه‌لای حرف‌هایش مدام ابراز محبت می‌کند و با الفاظ محلی و زیبا مهمان‌نوازی را تمام و کمال به‌جا می‌آورد.

 

 

روی سکویی که برای فرش بافتن جلوی دار –قالی- گذاشته شده بود، پتویی پهن کردم و روی آنهم یک ماشته انداختم.

 

 

ماشته از اصیل‌ترین صنایع دستی لرستان محسوب می‎شود. دست‌بافته‌ای که متعلق به لرستان است و در مورد پیشینه آن نمی‎توان به راحتی سخن گفت ولی بر اساس اسناد موجود، ساخت پارچه به اواخر دوره زندیه و قارجار برمی‌گردد.

 

 

مهم‌ترین ماده اولیه مصرفی در تولید ماشته، نخ پشمی "الوان" است و با دار مخصوصی به نام "جیلا" بافته می‌شود.

 

 

 

 

 

اولین زنی بودم که ماشته‌بافی را از مردان آموخت و به زنان دیگر یاد داد

 

بانو صدیقه مریدی نگاهش را به پایین می‌دوزد، گویی هنوز نقش آن ماشته را به یاد دارد و روی آن دست می‌کشد. ادامه می‌دهد: نگاهم که به ماشته افتاد به فکر فرو رفتم و گفتم: ماشته با این ظرافت و زیبایی را هم می‌شود یاد گرفت. چطور گلیم و فرش می‌بافیم؟ ماشته هم کار دست است. پس می‌توانم یاد بگیرم. کنجکاو شدم که ماشته ببافم. آن‎موقع هیچ زنی ماشته نمی‌بافت. هنر ماشته‌بافی مختص مردان لرستانی (بروجردی) بود و هیچ زنی این هنر را بلد نبود و مرسوم بود که زنان فرش و گلیم می‌بافتند.

 

 

 

 

 

اولین زنی که ماشته‌بافی را از مردان آموخت و به زنان دیگر یاد داد من بودم. این فکر در ذهنم ریشه کرد و مصمم شدم ماشته‌بافی را یاد بگیرم. پدر شوهر و مادر شوهرم خیلی بزرگوار بودند. به حاجی مراد -پدر شوهرم- گفتم عمو می‌خواهم ماشته‌بافی یاد بگیرم. گفت ماشته‌بافی کار مردان است. ولی من گفتم باید یاد بگیرم.

 

 

گاهی مابین حرف‌هایش بعضی جملات را با همان لهجه زیبایش به زبان فارسی ادا می‌کند و ادامه می‌دهد: آن‎زمان حداقل 5 ماه طول می‌کشید تا یک فرش بافته شود و گاهی تا یک سال. با خنده می‌گوید: به خودم گفتم این کار من نیست چون به سرعت عمل در کار اعتقاد داشتم. فرش را نیمه‌تمام رها کردم و به پدر شوهرم گفتم هرچه به آقا صید (همسر مرحوم خانم مریدی) می‌گویم مرا برای یادگیری ببر، نمی‌برد. می‌شود شما مرا ببرید تا یاد بگیرم؟ حاجی مراد گفت ایرادی ندارد. همراهت می‌آیم ولی اذیت می‌شوی. خیلی مصمم بودم. هیچ مخالفتی نتوانست جلویم را بگیرد.

 

 

 

شخصی بود خرم‌آبادی، که برای ما و اطرافیان ما ماشته می‌بافت. کارگاهش در انتهای بازار خرم‌آباد، سمت خضر، ابتدای کمربندی فعلی بود.

 

 

آن‌زمان محل زندگیم علی‌آباد ازنا بود. رفتیم پیش "حاجی سبزی" ولی هرچه اصرار کردیم قبول نکرد. می‌گفت حیف نیست خودت را در این پاچال بیندازی؟ با این بچه به زحمت می‎افتی و من به جای ثواب کردن، کباب می‌شوم.

 

 

در قدیم برای قرار دادن دستگاه ماشته‌بافی یا همان جیلا، زمین را به عمق 80 سانتی‌متر می‌کندند و دستگاه را در آن قرار می‌دادند.

 

 

ادامه می‌دهد: اینها را می‌گفت ولی نمی‌خواست یاد بدهد چون مشتری‌هایش را از دست می‌داد. بعدها خودش از من ماشته می‌خرید. به پدر شوهرم گفتم من باید یادبگیرم. می‌روم سراغ یک نفر دیگر. وقتی این جملات را می‌گفت صدایش طنین دیگری پیدا می‌کرد. در بازار، ماشته‌باف دیگری از اهالی بروجرد بود. رفتیم کارگاهش و درخواست آموزش کردیم. او هم اول قبول نکرد. گفتم اگر بارها و بارها شب تا صبح ماشته‌ها را شکافتم و به طرز بافت تار و پودهایش نگاه کرده‌ام باید یاد بگیرم. گفت ظاهرا خیلی مصمم هستی.

 

 

به پدر شوهرم گفت: من یادش می‌دهم ولی یک مرد از خانواده‌اش هم باید اینجا باشد. حاجی مراد گفت: خودم هستم. بچه را هم خودم می‌گیرم. خیلی آقا و بزرگوار بود. بعد از دو روز یاد گرفتم. چله‌کشی، بافت و گره را.

 

 

به استاد گفتم: یاد گرفتم. تعجب کرد. تکرار کردم که یاد گرفته‌ام. فقط یک دستگاه ماشته‌بافی به من بفروش. آن‌موقع -سال 53- دستگاه را 50 یا 60 تومان خریدم و قرار شد خود استاد دستگاه را نصب کند. آدرس را گرفت که بیاید.

 

 

در اینجا صدیقه‌بانو  با خنده سری تکان می‎دهد و می‎گوید: که البته هیچ وقت نیامد. از لحنش حدس زدم که نمی‌آید برای همین قبل از ترک کارگاه با دقت به دستگاه نگاه کردم تا در صورت لزوم خودم دستگاه را نصب کنم. فقط نحوه نصب دو تا از چوب‌های از دستگاه را به خاطر نسپردم. رفتم خانه. مدت‌ها گذشت ولی استاد ماشته‌باف نیامد. زمین را چال کردم و دستگاه را در آن گذاشتم ولی به جای نصب دو چوب در طرفین، دستگاه را به تیرک‌های چوبی سقف وصل کردم.

 

 

 

با خنده می‌گوید: یک سال با سختی با این دستگاه کار کردم. بعد از یک سال رفتم کارگاه ماشته‌باف دیگری و نحوه قرارگرفتم چوب‌ها را هم یاد گرفتم. برگشتم منزل و سریع دستگاه را درست کردم و کارم راحت‌تر شد.

 

 

آن‌موقع روناس، سماق، برگ گردو و پوست انار برای درست کردن رنگ استفاده می‌شد. با آنها نخ‌های تابیده‌شده پشمی را رنگ و در ماشته‌بافی استفاده می‌کردیم. مشتریانم زیاد بود و در ازنا فقط من ماشته‌بافی می‌کردم. مزد هر ماشته 25 تومان بود. هر ماشته را در یک روز می‌بافتم. البته ‌اوایل 2 تا 3 روز طول می‌کشید.

 

 

 

 

 

اگر نخ خوب بود و پاره نمی‌شد روزی دوتا ماشته هم می‌بافتم. درآمدش از بافتن فرش خیلی بهتر بود. مثلا برادر شوهر من معلم بود ولی من درآمدم بیشتر بود.

 

 

خانمی را می‎شناختم که همسرش مدت‌ها در زندان بود و زندگیش به سختی می‌گذشت. به او گفتم بیا ماشته‌بافی یاد بگیر تا درآمد داشته باشی. یادش دادم و برایش دستگاه نصب کردم. زن هنگام ملاقات همسرش در زندان برایش خرید کرده بود. شوهر تعجب کرده و پرسیده بود: از کجا پول تهیه کردی؟ همسرش گفته بود: صدیقه خانوم ماشته‌بافی یادم داده و الان درآمد خوبی دارم.

 

 

اولین بار در سن 24 سالگی به یکی از خانوم‌ها، ماشته‌بافی را آموزش دادم. البته اول از همه به جاری خودم یاد دادم. آن‌موقع در یک خانه زندگی می‌کردیم. اغلب تک تک آموزش می‌دادم.

 

 

چهل سال آموزش رایگان

 

از خانم مریدی می‌پرسم از کسانی که آموزش می‌دیدند چقدر پول می‌گرفتید؟ جواب می‌دهد تا به حال از این بابت پولی نگرفته‌ام. فقط زمانی که از طرف جهاد کشاورزی به بعضی مناطق برای آموزش می‌رفتم، هزینه‌ای به من پرداخت شد ولی در موارد دیگر همیشه رایگان آموزش داده‌ام. ولی بعضی لطف داشتند و گاهی سوغاتی محلی هدیه می‌آوردند.

 

 

هیچ وقت به این فکر نکردم که اگر دیگران یاد بگیرند مشتری‌هایم کم می‌شود و  درآمدم پایین می‌آید. خدا شاهد است که همین روال چقدر برایم برکت داشت. برکتش فرزندانی سالم بود که خداوند به من عنایت کرد. همیشه به یاد خودم می‌افتادم که انقدر علاقه داشتم شخصی پیدا شود که به من ماشته‌بافی یاد بدهد ولی ابا می‌کردند.

 

 

صدیقه بانو به چشمانم می‌نگرد، مثل اینکه سال‌های جوانی‌اش جلوی چشمش رژه می‎روند و می‌گوید: دخترم آن‎موقع مثل حالا نبود. مردم در تهیه ضروری‌ترین احتیاجات خود هم مانده بودند. من در خانواده‌ای بودم که نیاز چندانی به کار کردن نداشتم و تامین بودم چون خانواده همسرم تحصیل‌کرده بودند. ولی من دوست داشتم کنار کشاورزی، شغل دیگری داشته باشیم.

 

 

گاهی سفارش بعضی از مشتری‌های خودم را به کسانی که آموزش دیده بودند می‌دادم ولی برای کیفیت کار خیلی تاکید می‌کردم و از آنها قول می‌گرفتم. حق‌الزحمه را هم کامل به خودشان می‎دادم.

 

 

مدت زیادی نگذشت که عده زیادی آموزش دیدند و در تمام خانه‌های علی‌آباد دستگاه ماشته‌بافی نصب کردم. بعد از آن هم برای اهالی حیدرآباد، کریم‌آباد، سیف‌آباد، ایمان‌آباد، گیلاوند. همه یاد گرفتند به‌طوری‌که من دیگر فرصت ماشته‌بافی نداشتم و مدام در حال نصب دستگاه بودم. آن‌موقع قیمت دستگاه به ده هزار تومان رسیده بود.

 

 

 

اول که دستگاه را گرفتم با تابیده (نوعی طناب) بود و موقع بافتن اذیت می‌شدیم. برای همین در شهرهای بزرگ گشتیم. قبل از انقلاب بود. سه فرزندم، بابک، پروین و پروانه را داشتم. با پدر بچه‌ها تهران و اصفهان را برای یک دستگاه جدید که بشود راحت‌تر با آن کار کرد گشتم و در اداره جهاد اصفهان آنرا پیدا کردم. چند تا نمونه‌کار با خودم برده بودم. نشان دادم و گفتم ماشته‌بافم و با نخ کار می‌کنم. گفت برو خمینی‌شهرِ اصفهان و پرسید می‌خواهید برایتان آژانس بگیرم. قبول کردیم و حرکت کردیم. آژانس ما را برد در مغازه. کرایه زیادی هم نگرفت. مغازه‌دار گفت من هم از جای دیگری تهیه می‌کنم. گفتم اصل و منبع را به ما معرفی کن. گفت اینها از ژاپن و چین می‌آید.

 

 

 

خانم مریدی به اولین آموزشش به مردی از اهالی زیبامحمد اشاره می‌کند و می‌گوید: تا آن‌موقع به هیچ مردی آموزش نداده بودم. خجالت می‌کشیدم ولی حاجی مراد گفت خودم کنارت می‌مانم تا ماشته‌بافی را یاد بگیرد. ثواب دارد یادش بده. به سختی به او آموزش دادم.

 

 

سال 73 یا 74 از طرف اداره جهاد کشاورزی از من درخواست شد تا یکبار دیگر دوره‌ای کامل برای ماشته‌بافان ازنایی آموزش بگذارم. بعد از آن کوهدشت، شورابه یک و شورابه دو. جهاد می‌خواست برایشان کارت صادر کند و از من خواست تا کارشان را تایید کنم. بابت این آموزش هزینه‌ای از سوی جهاد به من پرداخت شد.

 

 

چهره‌اش در هم کشیده می‌شود و می‌گوید: روزها گذشت تا سال 75 که به علت اتفاقی محل سکونت‌مان به خرم‌آباد منتقل شد. اتقافی افتاد که دیگر نمی‌توانستم ازنا بمانم. برادری داشتم که در خضر –قبرستانی واقع در خرم‌آباد- به خاک سپرده شد و نمی‌خواستم از او دور باشم.

 

 

ماجرای طراحی دستگاه جدید ماشته‌بافی

 

 

دستگاه‌ها برای نصب باید در یک گودال قرار می‌گرفتند. بعضی ماشته‌بافان که درخواست دستگاه می‌کردند منزل‌شان در طبقه دوم بود که در اینصورت نصب دستگاه مشکل بود.

 

 

به این فکر افتادم که دستگاه را از چوبی به آهنی تبدیل کنم. رفتم پیش جوش‌کار و قرار شد که با نظارت خودم دستگاهی از آهن درست کند. دو روزه دستگاه ساخته شد.

 

 

دفعه بعد سفارش دستگاه کشویی دادم تا قابل حمل باشد. کاربردش خوب بود ولی قابلیت حملش خیلی خوب نبود و به سختی حمل می‌شد.

 

 

بار سوم مدل کشویی بهتری سفارش دادم. این‌بار خیلی بهتر شد. از آن به بعد دستگاه‌ها را به همین روش سفارش می‌دادم.

 

 

برای چله‌کشی هم دستگاهی طراحی کردم که راحت‌تر بشود کار کرد. با طرح‌ها و استفاده‌های جدید دیگر ماشته فراموش نشد.

 

 

 

 

اگر مهمان یک زن لر بودی برایت گوسفند می‎کشت

 

به بحث نخ که می‌رسد با هیجان خاصی می‌گوید باید از دردسرهایی که برای تهیه نخ کشیدم برایت تعریف کنم. ادامه می‎دهد: سال 74 – 75 بود. آن‌موقع نخ‌ها را از گوشه پل بهیاری کنار بیمارستان فعلی شهید رحیمی می‌خریدیم. با کلاف نخ می‎آوردند و کار کردن با کلاف سخت بود.

 

 

خانم مریدی همراه با همسر و فرزند خردسالش برای پیدا کردن نخ به تهران می‌روند. آدرسی در قزوین به آنها داده می‌شود. در قزوین هم آدرس کارخانه‌های ریسندگی در تهران را می‎دهند. بعد از آن آدرسی دیگر از انبارهای نخ.

 

 

صدیقه‌بانو می‌گوید: آن سال برف سنگینی باریده بود. پاهایم از سرما دیگر حس نداشت. بعد از دوندگی‌های فراوان وقتی به انبارها مراجعه کردیم گفتند کمتر از یک تن نمی‌فروشیم. قیمت یک تن نخ هم، آن‌موقع 2 میلیون تومان بود که برای آن‌زمان پول هنگفتی حساب می‎شد. میتوانستی با این پول یک خانه بخری. به این ترتیب باید جزیی خرید می‌کردیم.

 

 

 

پیش شخص دیگری رفتیم تا جایی را برای تهیه نخ به ما معرفی کند. مغازه‌اش در مولوی تهران –که منبع نخ و کاموا- بود. به او گفتم حاجی تعداد زیادی بافنده داریم که نخ ندارند. بیکارند. –نخ‎های خودمان از بین رفته بود. دیگر کسی نخ نمی‌ریسید- با همان زبان لری خودمان به او گفتم "حاجی اگر یک زن لر بود بخدا قسم سر گوسفندی برایت می‌برید و مهمانت می‌کرد. بعد جای نخ را هم نشانت می‌داد." وقتی این حرف‌ها را شنید گفت بیایید داخل خودتان را گرم کنید ببینم چه می‌خواهید. در حالی‌که سه روز در سرما و برف می‌آمدیم و می‌رفتیم ولی جواب سربالا می‌داد و آدرس محل نخ‌ها را نمی‌داد.

 

 

 

رفتیم داخل. برایمان چایی ریخت و گفت جایی را نشانت می‌دهم –حالا که یک زن لر را از ما بهتر می‌دانی – یکی کنارش بود. بعد از شنیدن حرف‌های من گفت: این زن راست می‌گوید. زن‌های لر این‌چنین هستند. مهمانشان که می‎شوی برایت گوسفند سر می‎برند. من یک بار مهمان عشایر بودم. زن تا شوهرش آمد سر گوسفندی را برید. همه کارها را با وجود دو بچه‌اش انجام داد و همسرش سر سفره آماده رسید. برای همین چند بار گفت این‌را درست می‌گوید. صاحب اصلی مغازه هم که به رگ غیرتش برخورده بود، تصمیم گرفت کمک‎مان کند. با چای و شیرینی پذیرایی کرد و گفت: الان شما را می‌برم پیش اصل نخ. با ماشین خودش رفتیم عبدل‌آباد. آنجا پر بود از نخ. چند صدهزار تومان نخ خریدیم بعد با یک نیسان نخ‌ها را برایمان فرستاد.

 

 

چند سال بعد که دیگر بچه‌ها بزرگ شده بودند برای خرید نخ به کاشان رفتم. از آن به بعد از کاشان نخ تهیه می‌کردم.

 

 

اکریلیک نخ‎های متنوع و زیبایی دارد ولی نخ‌های پشمی سالم‌تر هستند و با رنگ طبیعی رنگ می‌گیرند.

 

 

برای صادرات ماشته‌هایی که با پشم بافته می‌شوند مناسبند در حالی‌که الان تقریبا همه با نخ اکریلیک ماشته می‌بافند. در حال حاضر برای بافتن یک ماشته باید 60 هزار تومان پول نخ پشم بدهیم برای همین و با وجود دستمزد قیمت بالا می‌رود.

 

 

ماشته داشت یواش یواش فراموش می‌شد

 

 

ماشته داشت یواش یواش فراموش می‌شد. دیگر کسی نخ پشمی تولید نمی‌کرد و همه از نخ اکریلیک استفاده می‌کردند. پیش خودم فکر کردم که از ماشته به جز رختخواب‌پیچ، استفاده‎های دیگری هم می‎شود کرد. برای همین اول رومیزی و بعد کیف و کفش هم درست کردم.

 

 

از جایش بلند می‌شود و در کمد را باز می‌کند. بعد از کمی گشتن دو جفت کفش و یک کیف را همراه خودش می‌آورد و می‌گوید: برای اولین بار در سال 85 یا 86 کیف و کفش تولد شده با جنس ماشته را وارد بازار کردم. با قیمتی مناسب. کیف و کفش را فقط خودم کار می‌کنم. آموزش هم می‌دهم.

 

 

 

 

 

به بانو صدیقه می‌گویم آیا پیش آمده که ناامید شوید؟ جواب می‌دهد: اولین باری که دستگاه را گرفتم و هر کاری می‌کردم نصب نمی‎شد خیلی اذیت شدم ولی باز تلاش کردم. پیش خودم می‌گفتم ماشته‌باف‌های دیگر که مادرزاد بلد نبودند. من هم یاد می‌گیرم.

 

 

بعد می‌پرسم: و بهترین خاطره‌تان؛ کمی مکث می‌کند و ادامه می‌‎دهد: 27 سالم بود. خدا رحمت کند ماشته‌باف بروجردی را دستگاهی را به او دادم برای نخ‌کشی. یک سال و نیم گذشت ولی درستش نکرد تا خودم رفتم و دستگاه را جمع کردم و آوردم. خودم آنقدر نخ را انداختم به دستگاه و درآوردم تا یاد گرفتم برای هر بار انداختن یک روز وقتم می‎گذاشتم. آنقدر این کار را تکرار کردم که یاد گرفتم. این جمله آخر با با لبخندی به پهنای صورتش می‌زند.

 

 

می‌پرسم بهترین شاگردتان چه شخصی بود: خیلی محکم می‌گوید: تمام شاگردانم خوب بودند. بچه‌ها هم به کارم علاقمند بودند ولی دوست داشتم درس بخوانند.

 

 

در پایان از همسری می‌گوید که یک سال پیش از دنیا رفته است و  تمام موفقیت‎هایش را از پاکی شوهر و پدر شوهرش می‌داند. می‌گوید: پاک بودند و دید پاک داشتند.

 

 

 انتهای پیام/

در کانال تلگرام لرستان خبر عضو شوید
  • گلناز

    مادریییییییییی جوووووووووووووووووووووووووووووووووون دوست داریم ای کاش یه کم از پشتکار تو به من برسه و حتی یک درصد بتونم مثل تو باشم.کسی که باعث راحت تر شدن زندگی خیلی ها شده.باعث افتخار نه تنها من بلکه کل ایرانی.بووووووووووس

  • رسول

    با سلام به تمام شیر زنان غیور و با شهامت که باعث افتخار نه تنها لرستان بلکه ملت ایران بوده و هستند
    ایشان نه فقط یک مادر دلسوز و پایبند بلکه یک بانوی خلاق و کار افرین در عصر خود می باشد.
    سوابق ایشان به درستی گواه این واقعیت است.
    بنده همیشه از ایشان انرژی گرفته و به همت و تلاش در مسیر خدمت صادقانه انرژی میگیرم .سلامت و تندرسی همه مادران لرستانی را از خداوند مسئلت داریم
    همیشه به وجودشان افتخار خواهیم کرد .

  • علی


    مادرم فرشته است... ولی هیچوقت ندیدم پرواز کند...
    زيرا به پايش...
    من را بسته بود.. برادرم را... خواهرم را... و همه ی زندگیش را...
    درود بر تمامی مادران دنیا
    دوستت دارم مادر

نظرات