گزارشی از استمرار محرومیت های منطقه «ضرون»؛

آرزوهای دور و دراز، کودکان منطقه ی «ضرون» را با حسرت بزرگ می کند؛ حسرتی که حتا یک بخاری خوب برای زمستان های سخت کانکس ندارد.

به گزارش لرستان خبر،، روزهای اول ماه مهر را مهمان «ضرون» شدیم؛ منطقه ای در 55 کیلومتری شهرستان کوهدشت. به ضرون که رسیدیم؛ از اهالی سر قرار، جلوی امامزاده حاضر بودند. پیرمردی خودش را به دیوارهای امامزاده محکم چسبانده بود. پک های عمیقی به سیگارش می زد.

 

 

حیاط امامزاده حسابی برق می زد. سید که مؤذن آبادی است؛ حیاط را جارو زده بود. فریبا در چارچوب در امامزاده ایستاده بود. به نشانه ی سلام سرش را تکان داد. دستش را دراز کرد. روزگارش را حس کردم. سید آن طرف تر خوشامد گفت. فرشی جلوی امامزاده پهن کرد. حالا دخترهای آبادی هم جلوی امامزاده صف بسته اند.

 

محرومیت های منطقه ضرون کوهدشت

 

 

در کانکس درس می خوانند

 

 

زهرا خودش را جلوتر آورد. گوشه ی روسری اش را به پشت سر انداخت. زهرا کلاس سوم است. دست هایش کودکی اش را پنهان کرده. صورتش گُل انداخته است. به امامزاده و گنبد سبزش نگاهی می اندازد:«پدرم بیمار است. پول دفتر و کتاب ندارم. آبادی هم مدرسه ندارد. در کانکس درس می خوانیم.»

 

 

 

زهرا نزدیک تر می شود. دامن گُلدارش روی زمین حلقه زده است:«خانه ی ما هم بیا. مادرم منتظر است.» زهرا از خانه ی سنگی شان می گوید که اجاقی گرم ندارد. زهرا دور می شود. می رود به امامزاده. قرآن را باز می کند. گریه می کند.

 

محرومیت های منطقه ضرون کوهدشت

 

مادر زهرا جلوی در خوشامدگو می شود. خانه شان یک حیاط کوچک دارد و تنها یک هال 30 متری. نور خانه، کم سو است. دیوارها ترک خورده است.  زهرا با اشاره ی مادرش سینی چایی با خود می آورد. مادر زهرا کم حرف است. عصاقورت داده می گوید:«خوش آمدید. شوهرم از پشت بام افتاده است. رفته بود ترک های بام را گلِ مالی کند.»

 

 

پدر زهرا، نشسته سیگارش را روشن می کند:«از این طرفا؟» به او می گویم ماه مهر است. آمده ایم از حال و روز دانش آموزان گزارشی تهیه کنیم. چشمانش تنگ می شود:«ای خانم! درس کجا بود؟ مدرسه کجا بود؟ دستمان تنگ است.»

 

محرومیت های منطقه ضرون کوهدشت

 

 

وقتی پول نباشد؛ مدرسه، قِرانی چند؟

 

 

پدر زهرا وسط حرف هایش، عکس های بزرگی از شکستگی پایش را نشان می دهد. پایش را خم تر می کند. چهره اش توی هم می رود:«نمی توانم پایم را گچ بگیرم. پولی نداریم. وقتی پول نباشد؛ مدرسه، قِرانی چند؟» دوباره سینی چایی می رسد. پدر زهرا سیگاری آتش می زند. به دیوارهای ترک خورده تکیه می زند. زهرا آیینه شکسته ی خانه روی دیوار را بلند می کند.

 

 

خرده های آیینه زهرا را متعجب می کند. آیینه از دستش سُر می خورد. روبروی پدر و مادرش چمپاته می زند:«مدرسه را دوست دارم. می خواهم معلم شوم.» پدر نگاهش را می اندازد توی صورت زهرا:«دختر باید زود شوهر کند؛ مدرسه می خواهی چکار؟»

 

محرومیت های منطقه ضرون کوهدشت

 

زهرا خودش را عقب تر می کشد. صورتش دوباره گُل می اندازد. بیرون می رود. کمی بعد صدای گریه اش به گوش می رسد. توی حیاط می روم. تل صورتی رنگش را توی دستش می گذارم:«پدرت راضی می شود.»

 

 

پدر زهرا مانع گریه های او می شود. بریده بریده می گوید:«برایت فکری می کنم.» زهرا بلند می شود. ظاهر داری می کند:«من عاشق معلمی هستم.» زهرا اصرار می کند که مدرسه شان را ببینم. مادر،  قربان صدقه دخترش می رود. زهرا نفس راحتی می کشد.

 

محرومیت های منطقه ضرون کوهدشت

 

ترس از تکرار «شین آباد»

 

 

مدرسه تعطیل است. درهای کانکس به رویمان باز نمی شود. نمی توان داخل رفت. از دور می شود؛ خرابی درها را دید و بخاری نفتی گوشه ی کلاس را. بادی سرد می آید. زهرا به دیوار آبی کانکس تکیه می زند:«مدرسه مان در زمستان خیلی سرد است. بعضی روزها نفت نداریم. یخ می زنیم.»

 

 

حیاط کانکس از خاک و سنگ است. در زمستان ها به گِل می نشیند. حیاط کانکس دیواری ندارد. شاخه ی درخت ها نزدیک شده اند. تنها شیر آب کانکس هم قطع است. زهرا بلند شده. دامن خاکی اش را با دست می تکاند:«از بخاری نفتی می ترسم؛ از اینکه شبیه"شین آباد" شویم.»

 

محرومیت های منطقه ضرون کوهدشت

 

"شین آباد" را با نفس عمیق می گوید. زهرا، شین آباد را توی تلویزیون دیده است و دخترانی که در آتش سوختند. چهره ی درهم رفته ی زهرا می خندد. بلند می خندد:«تازه دبستان ما خوب است. مدرسه ی دو کلاسه ی برکت با اینکه توسط نوسازی مدارس ساخته شده و تازه تأسیس است؛ اما در و پیکر ندارد. در مدرسه توی حیاط افتاده است. حتا سیم های برق هم عریان هستند.»

 

 

زمستان های سخت در کانکس دبستان

 

 

پیرمردی به حیاط کانکس می آید. عصایش را محکم به زمین خاکی می کوبد. "یاالله" می گوید. ننشسته سفره ی دلش باز می شود:« بچه ام مریض است. تب دارد. عذاب می کشم؛ وقتی کاری از دستم بر نمی آید.» پیرمرد سید، عمامه اش را روی زانو می گذارد. صورتش چین می خورد. پهنای صورتش از اشک می شود:«یک پدر مگر چقدر تحمل دارد که بچه اش را مریض ببیند؟ وقتی پولی نباشد؛ دیگر بدتر.»

 

محرومیت های منطقه ضرون کوهدشت

 

یکی از پسرهای سید فوت کرده است. حالا نمی خواهد فرزند دیگرش هم تنهایش بگذارد. سید و چشم های ترش خداحافظی می کند. زهرا میان کانکس در حال لی لی بازی است. حرف پدر هوش از سرش پرانده.

 

 

کانکس و دبستان بی در و پیکر، بزرگ شدن ها و آرزوهای دور و دراز، کودکان ضرون را با حسرت بزرگ می کند؛ حسرت هایی که روی درخت های نظرکرده دخیل می شود؛ حسرت هایی که حتا یک بخاری خوب برای زمستان های سخت کانکس ندارد.

منبع: آسوبان

در کانال تلگرام لرستان خبر عضو شوید

نظرات