عباس آقا: خانه و زندگی اش را از تهران به شمال منتقل می کند.

دخترِ عباس آقا: در حالی که مانتوی رنگی پوشیده، رکورد جهانی شنا را می شکند و رکوردش ثبت می شود.


شهروند قصاب: مغازه اش را تعطیل می کند و پرورش ماهی می زند.


شهروند نصاب: کارش را توسعه می دهد و با راپل دیش نصب می کند.


شهروند موتورسوار: برای اولین بار در تاریخ، پشت چراغ قرمز می ایستد. سایر شهروندان از ماشین هایشان پیاده می شوند و برایش دست می زنند.


لئونارد کوهن: در استادیوم آزادی کنسرت برگزار می کند.


شهرام ناظری: همراه با کوهن می خواند: « دَنس می تو دِ اِند آف لاو» .


عادل فردوسی پور: روز جهانی ماچ را به مهمان هایش تبریک می گوید.


شهروند دهه پنجاه: هری پاتر می خواند، « کانتر» بازی می کند، « جاستین بیبر» گوش می دهد.


شهروند دهه شصت: با دختر عباس آقا ازدواج می کند.


شهروند دهه هفتاد: « تاریخ تمدن» ویل دورانت می خواند، « آگراندیسمان» آنتونیونی می بیند، به کنسرت « لئونارد کوهن» می رود.

شهروند بیکار: در پرورش ماهیِ عباس آقا مشغول به کار می شود.


جرارد پیکه: به همراه همسرش در برنامه نود شرکت می کند.

مسئول مربوطه: تکذیب نمی کند.


کاترین اشتون: جواب مثبت می دهد به بسته پیشنهادی ایران.


نمایندگان مجلس: لایحه آزادی مطبوعات را با دو فوریت تصویب می کنند.


مطهری: در مجلس می ماند و مسئولیت هیچ وزارتخانه ای را قبول نمی کند.


شهردار: گازانبرش را می فروشد و جاسوئیچی می خرد.


رئیس دولت: به رئیس جمهور تبدیل می شود.


رئیس جمهور: چیزهایی که لوله برده است را به صاحبان اصلی اش برمی گرداند.


وزیر فرهنگ و ارشاد: به وزیر فرهنگ و هنر تبدیل می شود.


شهروند مصری: بی خوابی و بیداری اش به پایان می رسد و می خوابد.


شهروند آمریکایی: ابتدا به ترکیه می رود تا بتواند ویزا بگیرد، سپس به ایران می آید تا به کنسرت شهرام ناظری برود.


حاج کاظم: در خارج از کشور عباس را درمان می کند و به ایران برمی گردد.


سعید: با لیلی ازدواج می کند و دایی جان ناپلئون در عروسی آنها بابا کرم می رقصد.


قیصر: برادران آب منگل را می بخشد.


مَ حسن: گاوش را پیدا می کند.


سیمین: از رفتن به خارج منصرف می شود و سالیان سال با نادر و ترمه به خوبی و خوشی زندگی می کند.


حنا: در مزرعه کار نمی کند. با سپاستین ازدواج کرده است و یک پسر سه ساله به اسم « بِل» دارد.


هملت: در یک انتخابات سالم، پادشاه می شود. دولت آشتی ملی راه می اندازد. با اوفلیا ازدواج می کند و عمویش را معاون اول می کند.


حسام حیدری: وضعیت فیس بوکش را به « این ریلیشن شیپ» تغییر می دهد.


سردبیر: نویسنده را ماچ می کند و هیچ کلمه ای را سانسور نمی کند.


شهروند مخاطب: خط خطی را می خردو به دوستانش هم توصیه می کند، بخرند.


شهروند معمولی: به زور خودش را داخل اتوبوس می چپاند. جیبش را می زنند به همه شهروندان فحش می دهد. پیاده می شود با یک موتور در پیاده رو تصادف می کند. شهروندان بی تفاوت از کنارش عبور می کنند. بعد از یک ساعت خودش به زحمت شماره آمبولانس را می گیرد. آمبولانس در ترافیک گیر می کند. بعد از سه ساعت به بیمارستان می رسد. در مغزلش لخته خون پیدا می شود. باید عمل کند پول ندارد. کسی قرض نمی دهد. نزول می گیرد. داروی بیهوشی تمام شده است. داروی خواب آور می دهند. می خوابد. از صدای قِرقِر مته که جمجمه اش را می شکافد، بیدار می شود.

دکتر مته را خاموش می کند و برایش لالایی می خواند؛ « لالالالا گل زیره، چرا خوابت نمی گیره… » شهروند یادش می آید که امروز باید پول دیه را برای آزادی پسرش به خانواده مقتول می داده. یادش می آید پول ها را همسایه ها جمع کرده بودند. یادش می آید به زور می خواسته سوار اتوبوس شود. یادش می آید پولش را دزدیده اند. یادش می آید پسرش امروز ۱۸ ساله می شود. صدای دکتر می آید: « لالالالا گل سوسن، بابات اومد چشام روشن… » شهروند چشم هایش سنگین می شود. خوابش می برد. در خواب می بیند عباس آقا مغازه قصابی اش را فروخته و در شمال پرورش ماهی زده، پسر خودش را می بیند. برای عباس آقا کار می کند و به ماهی ها غذا می دهد. در خواب لبخند می زند.

صدای مته می آید.
در کانال تلگرام لرستان خبر عضو شوید

نظرات