نفس‌هایی که هر لحظه می شکنند

جانباز شیمیایی لرستان تنها تفریحش این است که دست در دست دخترش برای زیارت شهدای گمنام به تپه شهدا برود شاید کمی از غبار دلتنگی‎اش کم بشود. میگوید آرامش می‎گیرم.

به گزارش لرستان خبر، پای تلفن منتظرم تا جواب بشنوم. بوق که تمام میشود سلام میکنم به جای جواب سلام سرفههای ممتد از سیمها میگذرد و به من میرسد. سلام میکند.

 

 

محمود حسنوندیان، متولد سال 47 در یک خانواده 10 نفره که سالهای جنگ ساکن پشته حسینآباد خرمآباد بودند.

 

 

5 سال بعد از جنگ گذشته بود. از اول دوست داشت که به جبهه برود. سال 64 در سن 16 سالگی آنقدر شوق جبهه و اطاعت از رهبری سراپای وجودش را می‌گیرد که شناسنامه را برمیدارد و بدون اجازه پدر و مادر از طرف بسیج به جبهه میرود.

 

 

خودش میگوید: عشق به رهبر و وطن و خدا مرا راهی کرد. پدر و مادر که بعدها فهمیدند فقط گفتند توکلت به خدا باشد.

 

 

یکی از برادرانش نیز که از ناحیه مخچه ترکش خورده بود بعد از سال‌ها جانبازی به درجه شهادت نائل می‌شود.

 

 

به شفیعخانی در حوالی اندیمشک فرستاده میشود و بعد به اهواز. از اهواز دوباره به شفیعخانی بازمیگردد تا از آنجا به محل حادثه یعنی دربندیخان کردستان اعزام شود.

 

 

میگوید: اواخر آبان یا اوایل آذر ماه سال 65 بود. آنموقع در پشتیبانی موتوری بودم. ماشینها را در جبهه تعمیر میکردیم. قرار بود عملیات شود که لو رفت ....

 

 

محمد حسنوندیان در همان سال اما دو ماه قبل یک بار دچار موج گرفتگی میشود.

 

 

وقتی این جملات را میگوید با هر چند کلمه سرفه امانش نمیدهد. سرفه دیگر جزیی از ادبیات کلامی‌اش شده تا با هر نفس یادش بیفتد که چه وضعیتی دارد. نفسهایی که به سختی میآیند و میروند.

 

 

ادامه میدهد: عملیات دربندی خان در شاخ شمیران کردستان بود. حوالی ساعت 5 عصر، آسمان از هواپیماهای عراقی سیاه شد. 54 هواپیمای بمبافکن تمام منطقه را احاطه کرده بودند. شروع کردند به بمباران آنهم شیمیایی. تمام منطقه را بمباران شیمیایی کردند. تمام افرادی که در منطقه بودند چه ساکنین و چه رزمندگان شیمیایی شدند.

 

 

شروع بمباران هوا غبارآلود شد. چشمانم به شدت شروع به سوختن کرد و زمانی نگذشت که تنفس برایم دردآور شد. مجاری تنفسیام متورم شده بود و به سختی نفس میکشیدم.

 

 

تا فردا ظهر دوام آوردم بعد از آن بیهوش شدم و هیچ نفهمیدم. بعدها متوجه شدم که با یک ماشین ما را به بیمارستان صحرایی منتقل کردهاند و از آنجا به بیمارستانی در کرمانشاه. تمام لباسهای آلودهمان را در آتش سوزانده و لباس بیمارستان به تنمان کرده بودند. تمام بدنمان سوخته و تاول زده بود.

 

 

 

 

بهعلت وخیم بودن اوضاع با هلیکوپتر، من و چند تن از مجروحان دیگر را از کرمانشاه به بیمارستان بقیهالله میرسانند. تا دوماه بیهوش بودم و از اوضاع اطراف خود اطلاعی نداشتم.

 

 

بیمارستان شلوغ بود و تعداد مجروحان خیلی زیاد. کادر بیمارستان فقط به فکر نجات زخمیها بودند و کسی وقت پیدا کردن خانواده مجروحان را نداشت.

 

 

در این فاصله دوماه خانوادهام فکر کرده بودند شهید شدهام و مراسم فاتحهام را برگزار کرده بودند.

 

 

بعد از به هوش آمدن در بیمارستان –تقریبا سه ماه بعد از مجروح شدن- به خانوادهام اطلاع دادند و آنها خودشان را به بیمارستان بقیهالله رساندند. اولین کسی که بالای سرم دیدم برادرم بود که مرا غرق در بوسه کرد و پدر و مادرم مدام میگفتند خدایا راضی هستیم به رضای تو. خدایا شکرت.

 

 

بعد از چند ماه مرخص شدم و به خانه برگشتم ولی هر ماه تحت درمان بودم. شرایط درمانی در خرمآباد وجو نداشت و به اجبار باید به تهران رفت و آمد میکردم و الان نیز به همینطور است.

 

 

مدام به بیمارستان ساسان و بقیهالله رفت و آمد میکند. کپسول اکسیژن شده همراه همیشگیاش.

 

 

"فرزانه محسنی" درخواست ازدواجش را قبول میکند و میشود شریک تمام نفسهای نیم‌بند محمود حسنوندیان که هر لحظه بر بالینش باشد. حاصل این ازدواج شده است چهار فرزند. دو دختر 22 و 15 ساله و دو پسر 12 و 9 ساله.

 

 

فرزندانش گرچه اذیت می‌شوند و پابهپای مادر به جای بابا نفس میکشند ولی می‌گویند پدرمان افتخار ماست و پدر را تا عرش اعلی بالا میبرند تا برای فرزندانش سربلندی بخواهد. فرزندان توکل به خدا داشته باشند و در راه راست قدم بردارند.

 

 

باز هم سرفه ...

 

 

از حسنوندیان در رابطه با جوانان امروزی میپرسم. جواب میدهد: این روزها چیزهایی می‌بینم که از زنده ماندنم سیر میشوم و با خودم می‌گویم ای کاش من هم همان موقع شهید میشدم و این چیزها را نمیدیدم. بیحجابی، جوانان آلوده به اعتیاد ..... جوانان آنروزها کجا و جوانان امروز کجا ...

 

 

میگوید: همه اینها به خاطر عدم آگاهی است. ماهواره هست ولی مسئولان اطلاعرسانی کافی نمیکنند. باید یاد شهدا را زنده کنند.

 

 

لابهلای حرفها یا بهتر بگویم سرفههایش دلتنگ آن روزها میشود همان روزهایی که در جبهه با موتور زیر بارانِ خمپاره و ترکش به این طرف و آن طرف میرفت تا ماشین‌های مانده را تعمیر کند تا دوباره چرخشان برای رزمندهها بچرخد.

 

میگوید: خیلی دلم برای آنموقع تنگ می‏شود و از شوق و دلتنگی اشک میریزم. گاهی با "محمد موسیوندی" و "میررضا بیرانوند" و دیگر دوستان همرزم  جمع میشویم و نقلمان میشود حال و هوای همان روزها.

 

 

حسنوندیان به حال میآید و از گذران زندگیش میگوید: در طرح بنیاد هستم. یک مغازه هم گرفتم که شریکم آنرا میچرخاند. اصلا نمیتوانم از لحاظ جسمی فعالیت داشته باشم. مشکلات تنگ نفس خیلی سخت است و اعصاب هم اجازه کار و فعالیت نمیدهد. خانواده مشکلاتم را درک میکنند.

 

 

تنها تفریحش این است که دست در دست دخترش برای زیارت شهدای گمنام به تپه شهدا برود شاید کمی از غبار دلتنگیاش کم بشود. میگوید آرامش میگیرم.

 

 

گرچه مصاحبه تلفنی است ولی شنیدن صدای سرفههای پی در پی توان ادامه گفتوگو را نمیدهد. سخن را کوتاه میکنم.

 

 

از بهداشت و درمان استان راضی است و میگوید خیلی همکاری میکنند و همچنین بنیاد شهید که از هیچ تلاشی کوتاهی نمیکند

 

 

در پایان بزرگترین خواستهاش را اینچنین میگوید: خداوند جوانان را به راه خیر هدایت کند منبع: منار.

 

انتهای پیام/

در کانال تلگرام لرستان خبر عضو شوید

نظرات