شب تاسوعا

صدای سیّد، در همهمه ی گریه ی گردان گم شد. حال و هوای کوهستان عوض شده بود. هق هق جمعیت پیچیده بود در دل کوه و کمر. به هر کس نگاه می کردی یا گریه می کرد یا به سروصورت خودش سیلی می زد.

لرستان خبر:

- شهادت حضرت قاسم

- شهادت علی اکبر

- رزم حضرت عباس

- ضجه مویه های زینب

- سیلی خوردن رقیه

سیدجواد دم گرفته بود و مصیبت می خواند. اسامی شهدای کربلا را با قصه ی شهادتشان ذکر می کرد. به اسم هر شهید که می رسید، شانه هایش می لرزید و دستش را روی چشم هایش می گذاشت.

روز بعد از عملیات بود. تعداد بچه ها خیلی از روز اعزام کمتر بود. ستون ها را که نگاه کرد، جای خیلی ها خالی بود. عده ای مجروح افتاده بودند گوش هی درمانگاه پشت خط. عده ای روی ارتفاعات جا مانده بودند. عده ای هم به شهادت رسیده بودند.

سیدجواد وسط روضه، به اسم شهدای حاج عمران رسید. درست همان بچه هایی که تا چند ساعت پیش، مثل همین بچه های پای منبر سیدجواد، زمینی بودند. همان بچه هایی که روزها لبخندشان به آدم آرامش می داد و شب ها گریه و استغفار و طلب شهادتشان. همان بچه هایی که اگر چند روزی عملیات نمی شد، دچار رخوت و کساد می شدند. بچه هایی که نقطه به نقطه خط، آنها را می شناخت.

صدای سیّد، در همهمه ی گریه ی گردان گم شد. حال و هوای کوهستان عوض شده بود. هق هق جمعیت پیچیده بود در دل کوه و کمر. به هر کس نگاه می کردی یا گریه می کرد یا به سروصورت خودش سیلی می زد.

سید اسامی شهیدان را که می گفت، جمعیت به هروله می افتاد. انگار ظهرعاشورا بود؛ اما این وسط کسی از قلم افتاده بود. همه گوش تیز کرده بودند که اسمش بر زبان سید جاری شود.

سید، روضه را آرام آرام فرود می آورد. می خواست دعاهای آخر روضه را بخواند که پچ پچ افتاد در دل بچه ها. هر کسی حرفی می زد:

-نکند یادش رفته؟

 شاید خبر شهادتش را به سید ندادن؟

-نه! سید که خودش پیکرشو داخل سنگر برد!

سرهای رزمندگان به دوروبر چرخید. همه از هم می پرسیدند؛ اما کسی جوابی نداشت. بالاخره یکی از میانه ی جمعیت شانه هایش را به زحمت از بغل دستی ها کند و سر پا ایستاد. رو به سید کرد و با صدای لرزان و دو رگه:

-آسیدجواد، چرا از برادرت نگفتی؟

نفر بعدی عین قارچ، از بغل دست نفر قبلی بالا کشید و با لحن طلبکارانه تری، به سیّد:

-آره از مصطفی چیزی نگفتی؟ از برادر شهیدت؟

سکوت سنگینی بر سر جمعیت آوار شد. همه منتظر جواب سیّد بودند. سید هم مثل همیشه با آرامش خاطر، بغض گلویش را قورت داد و دستی به محاسنش کشید و:

-برادر؟ اینایی که گفتم همه برادرم بودن. اینا همه مصطفی بودن.

منبع: کتاب ایستاده تر از کوه/نشر پراکنده/محمدتقی عزیزیان

زندگینامه سید جواد میرشاکی

36

شهیدان سید مصطفی و جواد میرشاکی

در کانال تلگرام لرستان خبر عضو شوید

نظرات