فرا رسیدن بهار در مناطق محروم لرستان؛

روستا مدرسه ندارد. دانش آموزان در چند اتاقک سی چهل متری درس می خوانند. کانکسی که جز دیوارهای آبی چیزی ندارد.

به گزارش لرستان خبر، روستا مدرسه ندارد. دانش آموزان در چند اتاقک سی چهل متری درس می خوانند. کانکسی که جز دیوارهای آبی چیزی ندارد.

 دانش آموزان کتاب و کیفشان را زیر بغل گرفته و روی سنگهای ورودی کانکس، ایستاده اند.

به دوربین نگاه می کنند. همه با هم جواب می دهند.حرفهای در گلو مانده بالا می آید.

 -از مدرسه راضی هستید؟

-بله؛ نه. در زمستان، بیشتر روزها بخاری نداریم. سردمان می شود.

-چرا بخاری ندارید؟

-نفت برای روشن کردن بخاری نداریم.

-توالت دارید؟

همه با هم  بلند جواب می دهند.

-نه.

-آبخوری دارید؟

-نه.

-وسایل کمک آموزشی دارید؟

به هم نگاه می کنند:«نه.» ما فقط معلم داریم.

روستای ضرون در 55 کیلومتری کوهدشت است. راه روستا از خاک و شن است. کوچه‌ها هم خاکی است. طرح هادی به روستا نرسیده است. فاضلاب از کوچه‌های خاکی و روی زمین می‌گذرد.

 چشمهای یکی از دخترها در زیر آفتاب آخرین روزهای اسفند می درخشد. از روی سنگها بلند می شود. دستی به مانتویش می کشد:«آرزو دارم معلم شوم. به روستا خدمت کنم. بیشتر بچه های روستا ترک تحصیل کرده اند.»

روستا خلوت است. تا چشم کار می کند؛ خانه های روستا از سنگ است. بسیاری از خانواده‌های ضرون در یکی دو اتاق زندگی می‌کنند. زندگی بدون حمام، مدرسه، جاده و فقر آنها را در تنگنا برده است.

از یکی از خانه ها، چهار پنج بچه ی قد و نیم قد بیرون می آیند. حصیری کهنه روی زمین می اندازند. کامواهای سیاه رنگ در دست دارند. مادرشان با یکی از زنهای همسایه، کامواهای سیاه رنگ را با سنگ گره زده و از بالای دو چوب ایستاده بر زمین آویز می کنند:«چیت را برای سیاه چادر استفاده می کنیم.»

یکی از پسرها از کنار مادر می گذرد. داخل اتاق می رود. صورتی لاغر و استخوانی دارد.  دستهای سیاه سوخته اش از پشت پنجره نمایان است. پتوی پهن شده توی اتاق را به کناری می زند. پیرمردی پنجاه شصت ساله زیر پتو خوابیده است. پسر با تکان دادن پتو پیرمرد را بیدار می کند:«باوه!"پدر" ساعت چهار است. قرصت را بخور.»

پیرمرد با تکان دادن پاهایش، از زیر پتو بیرون می آید. نگاهی به سقف می اندازد. قرص صورتی رنگ را از دست پسر می گیرد و توی دهان می اندازد. بی آنکه حرفی بزند؛ دوباره زیر پتو می رود. خاموشی خانه را صدای درس خواندن پسر روشن می کند:«کاش پدرم مریض نبود. کاش زودتر بزرگ می شدم. کاش مدرسه مان مثل مدرسه های شهر بود. کاش سال جدید همه چیز خوب شود.»

پسر با لبخندی از روی کتابش بلند می شود. به صندوقچه ی قدیمی گوشه ی اتاق می رود. لباسهای داخل صندوقچه را زیر و رو می کند. لبخندش بیشتر می شود:«برای عید لباس نو خریده ام. می خواهم درسهایم را خوب بخوانم تا دکتر شوم.»

صدای گنجشکها توی حیاط پیچیده. مادر و زن همسایه، چیت را تمام کرده اند. حیاط آب و جارو شده است. پسر با کتاب زیر بغل به کوچه می آید. چند دانش آموز دیگر، پشت به خانه ای سنگی در کوچه ایستاده اند. سرشان به خواندن کتاب فارسی گرم است.

برای این بچه ها، سال 1394 سال چندان خوبی نبوده است. برخی روزها در سرمای کانکس یخ زده اند؛ اما برای سال جدید خوشحال هستند. شعر می خوانند. از سر و کول هم بالا می روند. بهار برای کودکان روستا، فصل عاشقی با طبیعت است. روستایشان، مدرسه ندارد؛ اما طبیعت مدرسه و کلاس آنها است.

مناطق محروم

مناطق محروم

مناطق محروم

مناطق محروم

مناطق محروم

آسوبان

انتهای پیام/

 

در کانال تلگرام لرستان خبر عضو شوید

نظرات