گاهی از گوشه و کنار انتقاداتی به نسل فعلی یا اصطلاحا دهه هفتادی ها می شنویم. یادداشت زیر نگاهی طنزگونه به این مساله دارد.

به گزارش افکارنیوز ، امروز هم مانند روزهای دیگر از خواب بیدار شدم. از مادر درخواست صبحانه کردم که با نگاهی سرشار از عصبانیت جوابم را داد. همیشه عکس العملش این است. مهر مادری دیگر برایم ناشناخته است.

نمی دانم ساعت ۱۲ صبحانه خوردن چه اشکالی دارد که شاهد چنین رفتارهایی هستم. نگاهی به پدر انداختم، در کمال تعجب هیچ عکس العملی از او ندیدم؛ چون در خانه نبود. به آشپزخانه رفتم و در یخچال را باز کردم، کمی به درونش خیره شدم و در حال لذت بردن از سرمایش بودم که شروع کرد به پخش کردن موزیک. مادر گفت" نادون در اون یخچالو ببند. اینقدر باز و بسته اش می کنی می سوزه آخرش"

اساسا در خانه ما هرکس در یخچال را زیاد باز و بسته کند، شبکه های تلویزیون را زیاد عوض کند و از دستشویی زیاد استفاده کند در دسته" نادون ها" قرار می گیرد. البته" هرکس" در جمله قبلی فقط شامل من می شود. بعد از ناکامی در خوردن صبحانه منتظر ناهار بودم تا جبران خسارات وارده به معده صورت گیرد. نباید می گذاشتم زمان انتظار برای ناهار بیهوده تلف شود. چون از کودکی به ما یاد داده اند وقت طلاست. به همین خاطر روی مبل لم دادم و مشغول پیامک بازی شدم که ناگهان مادر با فریادی فقدان «ماست» را به من گوشزد کرد. گفتم این فقدان را به پدر اطلاع می دهم اما مادر گفت پدر تا شب به خانه نمی آید. گفتم پس منتظر پدر می مانیم بعد ناهار می خوریم. متاسفانه پیشنهادم با استقبال مواجه نشد و مادر نگاه چند ساعت پیشش، یعنی همان وقت که از او درخواست صبحانه کردم را تکرار کرد. به آخرین حربه متوسل شدم و گفتم خواهرم را بفرستد تا ماست بخرد. این حرفم مانند جرقه ای بود و آتش توهین های مادر را شعله ور ساخت" تن لش، بی غیرت، تنبل! همش افتادی تو خونه هیچ غلطی هم که نمی کنی. خجالت بکش" نتوانستم زیر بار آن همه توهین دوام بیاورم و مجبور شدم بروم ماست بخرم. در راه به اینکه نسل ما نسل سوخته است و هیچ کس ما را درک نمی کند فکر کردم. هنوز نمی فهمم چرا رفتار پدر و مادرها با نسل ما اینگونه است. خلاصه ماست را خریدم و ناهار را خوردیم. می گویند دو چیز بعد ناهار خیلی می چسبد، خواب و سیگار. از آنجایی که من سیگار نمی کشم (هه هه) خواب را انتخاب کردم. برای اینکه کار مفیدی هم در بیست و چهار ساعت انجام داده باشم به مادر گفتم ساعت ۶ بیدارم کند تا به کارهایم برسم. ساعت ۶ با بچه ها قرار استخر و بعد از آن کافه داشتیم. مادر ساعت ۶ بیدارم کرد و باز آن نگاه همیشگی اش را تکرار کرد. بعد از استخر با بچه ها به کافه رفتیم. بحث های خوبی صورت گرفت. همه موافق بودیم که نسل ما نسل سوخته است و هیچ وقت فرصت شکوفایی استعدادهایمان را نخواهیم داشت. یکی از بچه ها شعرهایش را خواند. شعرهای خوبی می گوید. انصافا دختر خوبی هم هست. خوشگل هم هست. قد متوسطی دارد، چشم های مشکی… آها داشتم از شعرهایش می گفتم. یکی از شعرهایش اینگونه بود:

" در کافه نشسته ام. . و تو جرعه ای از قهوه ات را می نوشی… نگاهت را که می بینم، قهوه در گلویم گیر می کند. "

کلی تشویقش کردیم. یکی از بچه ها شعر را دوست نداشت و گفت" مگه اون طرف قهوه نمی خوره؟ پس چه جوری قهوه تو گلوی تو گیر می کنه؟ "

هیچ کس جوابش را نداد. می دانستیم از سر حسادت همچین حرف هایی می زند. تصمیم گرفتیم دیگر با همچین آدم حسودی بیرون نرویم.
در کانال تلگرام لرستان خبر عضو شوید

نظرات